سلام اسم هوراست... باهمه ی بدبختی که داشتم یه لحظه که رضارودیدم خنده ام گرفت،،اون شب حرفهای مقدماتی زده شدوداییم بدون اینکه نظرمن روبپرسه داشت تاریخ عقدوعروسی رومیذاشت..زنداییم گفت بهتره پرویزوحوراباهم حرفهاشون روبزنن نگاه رضاکردم با ابروش میگفت بگو نه،به ناچاررفتم تواتاق باپرویزهم کلام شدم وبهش گفتم قصدازدواج ندارم ولی مرغش یه پاداشت گفت عجله نکن خوب فکرات روبکن چندروزدیگه بهم جواب بده،سه روز از خواستگاری گذشت رضا همش رو اعصابم بودمیگفت کشش نده بهش بگونه..این وسط حال عمومیم خوب نبود چندروزی بود خیلی بیحال بودم..حال حوصله ی خودمم نداشتم باکوچکترین حرفی عصبی میشدم حتی چندباری هم بارضادعوام شدخودمم نمیدونستم چمه این وسط اصرارپرویزم برای اینکه ازمن جواب مثبت بگیره اعصابم روبهم ریخته بودبعدازچندبارزنگ زدن پرویز به مادرم گفتم به برادرت‌بگوحوراقصدازدواج نداره دست ازسرمن بردارن وگرنه یه بلای سر خودم میارم..مامانم که دیدخیلی جدی هستم وجوابم منفیه گفت لیاقت پرویز رو نداری قطع کرد‌.بعد از جواب ردمن به این خواستگاری میونه ی زنداییم با ما بد شد هر چند،برام مهم نبود... ادامه در پارت بعدی