نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_مهرو #پارت_بیست_یک _من زن دایی فرامرز خدا بیامرزتونم.... مهين... یادتون
از طرفی اجازه نداشتیم زیاد تو حیاط باشیم، اگر کمی شلوغ میکردیم ربابه خانم صاحب خونه با تشر ازمون میخواست برگردیم تو اتاق خودمون و کمتر سروصدا کنیم... بعد مدتی وقتی مدرسه ها شروع شد کمی اوضاع بهتر شد، دیگه از صبح تا ظهر و گاهی از ظهر تا غروب مدرسه بودیم و بعدم مشغول انجام تکلیف مدرسه میشدیم و کمتر به جون مامان غر میزدیم. محمد هم اون سال کلاس اول بود و مامان دیگه با خیال راحت میرفت سرکار، چون شیفت مدرسه ی من و محمد با هم یکی بود و هر دو با هم میرفتیم مدرسه و با هم برمیگشتیم خونه... یادمه آبان ماه سال ۶۶ بود و مدتی از زندگی کردنمون تو اون زیر زمین می گذشت و دیگه به همه چیش عادت کرده بودیم، اصلا انگار آدمیزاد به بدترین چیزها هم خو میگرفت ....مامان هم با آشنایی صاحب خونه تو یک کارخونه ی بسته بندی مواد مشغول به کار بود، صبح میرفت و تا میومد خونه هوا تاریک شده بود. اون روز تازه از مدرسه برگشته بودیم و من دراز کشیده بودم و سعی میکردم یک شعر رو حفظ کنم ،محمد هم جلوم نشسته بود و نقاشی میکشید و جوری تمرکز کرده بود انگار داشت اثر هنری خلق میکرد... لبخندی به زبون بیرون اومده ی محمد زدم و مشغول خوندن شعرم شدم... اما اصلا نمیتونستم تمرکز کنم ،از وقتی تو اون خونه ساکن شده بودیم همیشه به فکر ایمان بودم ،همش فکر میکردم یعنی الان کجاست؟ سالمه؟حالش خوبه؟ وقتی برگرده و ببینه ما نیستیم چه فکری در مورد من میکنه؟ آهی از ته دل کشیدم و خیره شدم به کلمات شعری که حفظ کردنش انگار از شکستن شاخ غول سخت تر بود که در خونه زده شد، از جا بلند شدم و به سمت در زیر زمین ،رفتم گوشم رو تیز کردم تا بفهمم کیه، اما صدایی به گوشم نمیرسید.طولی نکشید که ربابه خانم با صدای بلندی اسمم رو صدا زد:مهرو... بیا دم در با شما کار دارن... اینو که گفت بی معطلی راهی حیاط شدم.... با دمپاییهای لنگه به لنگه با عجله تا جلوی در رفتم، چشمم به عمه فاطمه که افتاد، ناخواسته اخمی کردم، دلم گرفته بود از دستش، اونم منو که دید رو ترش کرد و با تشر گفت:این چه سر و وضعیه دختر؟ مادرت یادت نداده درست لباس بپوشی؟ اینو که گفت بیشتر ازش بدم اومد... لب گزیدم و بی حرف سرم رو پایین انداختم مامانت کو؟ +رفته سرکار... عمه اخمی کرد و گفت:کار؟ کجا کار میکنه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم دروغ گفته بودم، میدونستم مامان کجا کار میکنه، اما نمیدونم چرا از این زن متظاهر خوشم نمیومد، احساس میکردم تمام گریه هاش تظاهر بود و هیچ دلخوشی از ما نداره و حتی الان که جلوم ایستاده هم به میل و خواسته ی خودش اینجا نیست.... عمه فاطمه سری تکون داد و گفت:امشب میام دنبالتون، مادرم فهمیده شما اومدید، میخواد محمد رو ببینه.... لب ورچیدم و باشه ی آرومی گفتم‌‌.. اونم بدون خداحافظی از اونجا رفت... دلخور شدم از حرفش ،مادرش میخواست محمد رو ببینه! پس من چی! یعنی نمیخواست من رو ببینه... تا غروب که مامان بیاد کلی غصه خوردم، همش فکر میکردم چون من دخترم، نمیخوان منو ببینن ،غروب که مامان برگشت هنوز دست و صورتش رو نشسته بود که سریع ماجرا رو براش تعریف کردم. بهش گفتم که عمه گفته میخوان محمد رو ،ببینن مامان اخمی کرد و گفت حتما اشتباه متوجه شدی مهرو، مگه میشه نخوان تو رو ببینن؟ توام دختر فرامرزی... پا به زمین کوبیدم و با دلخوری گفتم نخیرم، خیلی واضح گفت محمد... لابد چون من دخترم،نمیخوان منو ببيين... مامان خسته کش و قوسی به بدنش داد و همونطور که با یک دست کتفش رو ماساژ میداد گفت:نه عزیزم من مادربزرگت رو میشناسم، اصلا همچین آدمی نیست. حالا به جای این حرفا پاشو یک لباس مرتب و قشنگ بپوش،موهات رو شونه بزن و روسری سرت کن، محمد رو هم حاضر کن تا نیومدن من یکم دراز بکشم خیلی خسته ام.... مامان چشم رو هم گذاشت و به دقیقه نکشید که خوابش برد. دلم براش میسوخت، از بس تو لگن لباسهای ما رو شسته بود دست هاش شبیه زن های شصت ساله شده بود... خم شدم و یواشکی بوسه ای به دستش زدم و با غصه مشغول گشتن دنبال لباس مناسبی برای خودم و محمد شدم. در نهایت هر دو حاضر شدیم...مامان تازه از خواب بیدار شده بود که در خونه زده شد، مامان سریع دستی به لباسش کشید و گفت:زود باشید بریم دیگه... به همراه عمه مریم به اونجا رفتیم ...مامان جون برخلاف گفته عمه که فقط میخواست منو ببینه،خیلی منو تحویل گرفت ،برعکس عمه خیلی مهربون بود،خونواده عمو فرید و عمو قاسم هم بودند،عموهای خوب و مهربونی داشتم،وقتی مارو دیدند،اشک تو چشماشون جمع شد... بعد اون رفت و آمدمون به خونه مادر جون شروع شد...گاهی عمو فرید برای ما چیزایی می‌خرید و می‌آورد در خونه میداد‌‌‌... ولی کار کردن مادر من ادامه داشت،یک روز عصر زنگ درو زدن در و که باز کردم زم عمو مریم و پشت در دیدم...