#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_صد_سی_یک
گفتم:کرج؟؟؟کرج که شهر دیگه ای نیست ...اینجوری بهرام میتونه گیرمون بیاره ها...
پوزخندی زد و گفت:من تو همین تهران هم اگه بخوام میتونم بمونم، بدون اینکه بهرام بتونه حتی سایه ام رو ببینه، ولی میگم کرج، چون خیلی جای پیشرفتش برای ما زیاده...
دیدم اگه بخوام زیاد گیر بدم ممکنه کلا پشیمون بشه و بگه کلا نمیرم...
گفتم:باشه هرچی تو بگی ...مطمئنم که اینجوری صلاح دونستی حتما درسته...
خوشحال شد و گفت :قول میدم کاری کنم فراموش کنی این روزارو...یه زندگی خوب برات فراهم میکنم و نمیذارم اصلا سختی بکشی...
خوشحال شدم..آخه بهادر کم پیش میومد محبت آمیز حرف بزنه ..
از فرداش رفت کرج...صبح میرفت و غروب برمیگشت....هم میخواست اونجارو بسنجه و هم دنبال خونه بود ....همش میگفتم مواظب باش میری و میای بهرام تعقیبت نکنه...
حدود ده روز طول کشید تا بلاخره یکی از محله های خوبه کرج رو انتخاب کرد و یه خونه ی ویلایی بزرگ معامله کرد ...من نتونستم برم ببینم خونه رو ،ولی اونجوری که بهادر تعریف میکرد هم خیلی بزرگ بود هم خیلی قشنگ ...زیرزمین مسکونی هم داشت یعنی دو تا خونه بود ....میگفت پایین رو میدیدم گلننه و پریگل...خیلی خوب میشد، اینجوری خیالم از هر بابت راحت بود ....اونشب بهادر همش از قشنگی اون خونه برام تعریف میکرد..از باغچه ی خیلی بزرگی که داشت ...از اتاق خوابای بزرگ و آشپزخونه دلبازش....
میگفت:خونه یه عالمه پنجره داره پریجان ..کلی باید پرده بخریم... چند تا قالی باید بخریم...بعد وعده ی مبل هم بهم داده بود که بریم اونجا برام مبل هم میخره....
ذوق زده بودیم جفتمون....درسته خونمون تو تهران هم بزرگ بود ،ولی خب این خصوصیاتی که بهادر از اونجا میگفت رو نداشت...
قرار شد دوروز دیگه ما رو ببره خونه رو ببینیم...قولنامه رو نوشته بودن ،ولی هنوز پول رو کامل نداده بود و کلید رو تحویل نگرفته بود....
یواش یواش شروع کردیم به جمع کردن وسایل...با دوتا بچه کوچیک خیلی سخت بود ،ولی تند و فرز بودم ...نصف اثاث هارو جمع کردم خودم....
دوروز بعد همگی رفتیم خونه جدید رو ببینیم...مسافت تا کرج زیاد بود ....اون موقع ها انقدر شهرسازی اطراف و بین کرج زیادنبود و طول مسیر بیشتر بیابون بود ..
بلاخره رسیدیم و وارد یه خیابون پهن شدیم، بر عکس خیابونای باریک و تنگ تهران....
هر طرف خیابون درختکاری شده بود و سایهی درخت ها کل خیابون رو احاطه کرده بود....همه ی خونه ها تو یه سطح بودن و اکثرا ویلایی بود، به جز یکی دو تا خونه که دو طبقه بود....
جلوی یکی از اون خونه ها وایساد و با دست در بزرگ و سفید رنگی رو نشون داد...
_اینم خونمون....
نگاهی بهش انداختم ...خونهی شیکی بود ...میشه گفت تو اون کوچه جزو دو سه تا خونهی خیلی شیک محسوب میشد...ادامه داد:بشینید همینجا من برم از بنگاه کلید بگیرم...نشستیم تو ماشین و رفت و با خنده برگشت....
بهار رو بغل کرد و منم رشیدرو بغل کردم و با گلننه و پریگل با گفتن بسمالله وارد خونه شدیم...
در که باز شد انگار وارد بهشت شده بودم...یه باغچه ی خیلی خیلی بزرگ سمت راستمون بود که توش پر بود از درخت های بلند و کوتاه و کلی گل و گیاه ...هرچی نگاه میکردم سیر نمیشدم....این طرف حیاط هم به اندازه حداقل ۶تا ماشین جا بود ....
جلوتر که رفتیم یه ساختمون سفید رنگ با سنگ مرمر بود با یه درب سفید آهنی و اینطرف و اونطرفش کلی پنجره های بزرگ بود ...ساختمون با ۴تا پله از زمین فاصله داشت و از بغل پله ها یه راه پله ی کوچیک هم وجود داشت که به زیر زمین راه داشت...
خونه یه پذیرایی خیلی بزرگ داشت و سمت چپ یه آشپزخونه بزرگ و بغلش یه راه رو که در سه تا اتاق ها تو اون راه رو باز میشد....حموم و دستشویی هم که باهم بود و کنار در اصلی بود ...
زیر بنای خونه ۶۸۰ متر بود و حدود ۳۰۰ مترش مسکونی بود ....
گلننه انقدر خوشش اومده بود که همه جارو با چشمای گرد شده نگاه میکرد....رفتیم زیر زمین هم تقریبا مثل بالا بود، ولی نور و روشناییش مثل بالا نبود و به جای ۳تا اتاق خواب دوتا اتاق خواب داشت....اونجا هم خیلی تمیز و مرتب بود...عاشق اون خونه شده بودم...انرژی خوبی بهم میداد...حس میکردم اینده خوبی رو داریم تو اون خونه...به اینکه رشید چقدر تو این خونه میخواد بدو بدو کنه و بازی کنه خوشحال میشدم...به خودم میگفتم ایشالا بهار هم خوب میشه و اونم میتونه اینجا بازی کنه...بدوئه و بپر بپر کنه...یه ساعتی اونجا موندیم ....هرچی بهادر میگفت بریم میگفتم نه یکم دیگه وایستیم...دلم نمیومد از اون خونه بیرون بیام....
انقدر حالم اونجا خوب شده بود که اصلا یادم رفته بود که قراره از دست بهرام فرار کنیم و اینجا تبعید گاه ما بود..