🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از حرفهایی که می شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می کردم و او همچنان می گفت:" الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی گشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:" همکارم یکی از همین کارگرها رو می شناخت. می گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر می گردونن." از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:" جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آن که سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:" تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:" خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت:" بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!"
☆ ☆ ☆
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه می چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می خواست یادگار همه میهمان نوازی های مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ