قسمت اول* به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو. آهسته گفت بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند! امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند... حبیب گفت اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند گفتم باشه دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد، ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد. سوار شد، تا حرکت کردم صدای اذان از رادیوی ماشین بلند شد. تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم گفتم: برادر اسمت چیه؟ جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهایی می گوید ؛ فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کُپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم. مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد.. گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت نماز می خواندم. ^ادامه دارد..^ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══