چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_بیست‌‌ویکم ••○🖤○•• .... گویی به ارواحش
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... اما به چشمهای با صلابت پدر نگاه کردی و آرام گرفتی :"پدر جان! جعده را برای نماز بفرستید." و پدر فرمود:"لا مفر من القدر از قدر الهی گریزی نیست. کودک شش ماهه ات را گرم در آغوشت می فشردی ، سر و صورت و چشم و دهان و گردن اد را غریق بوسه کنی و او را چون قلب از درون سینه در می آوری و به دستهای امام می سپاری . امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می آورد، چشم در چشمهای بی رمق او می دوزد و بر لبهای به خشکی نشسته اش بوسه می زند . پیش از آنکه او را به دستهای بی تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش می کند، جلو می آورد ، عقب می برد و ملکوت چهره اش را سیاحتی می کند. اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانی که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز ، گونه های لطیفش را بیازارد. اما ناگهان میان دستهای تو و بازوان حسین، میان دو دهلیز قلب هستی ، میان سر و بدن لطیف علی اصغر، تیری سه شعبه فاصله می اندازد و خون کودک شش ماهه را به صورت آفرینش می پاشد، نه فقط هرمله بن کاهل اسدی که تیر را رها کرده است، بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهر هایتان ببینند. امام با صلابت و شکوهی بی نظیر ، دست به زیر خون علی اصغر می برد، خونها را در مشت می گیرد و به آسمان می پاشد، کلام امام انگار آرامش آسمانی را بر زمین نازل می کند: نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان می کند. این دشمن است که در هم می شکند و این تویی که جان دوباره می گیری و این فرشتگان اند که فوج فوج از آسمان فرود می آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت می بخشند ، آنچنان که وقتی نگاه می کنی یک قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمی بینی . خودت را مهیا کن زینب دارد به اوج خودش نزدیک می شود. اکنون هنگامه وداع فرا رسیده است. اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او ، خبر از فراقی عظیم می دهد. خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا می رسد . همه تحملها که تا کنون کرده ای ، تمرین بوده است .همه مقاومت ها ، مقدمه بوده است و تابها و توانها ، تدارک این لحظه عظیم امتحان ! نه آنچه که از صبح تا کنون بر تو گذشته است ، بل از آنچه از ابتدای عمر تا کنون سپری کرده ای ، همه برای همین لحظه بوده است . وقتی روح از تن پیامبر ، مفارقت کرد و جای خالی نفسهای او رخ نشان داد، تو صیحه زدی ، زار زار گریه کردی و خودت را به آغوش حسین انداختی و با نفسهای او آرام گرفتی .شش ساله بودی که مزه مصیبتی را می چشیدی و طعم تسلی را تجربه می کردی. ..... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ