🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان -الو...؟سلام سیدجان -سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود) *امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟ -امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟ -کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی -بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم -بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم -چشم جناب،یاعلی -خدانگهدار از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟ -الحمدالله..شنیدم نامزد کردی با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه -چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید سر سفره: زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟ -ممنون...سلامتون میرسونند دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه -عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟ وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق مامان:نخوابیدی هنوز؟ -خوابم نمیبره....مامانم..؟ -جان دلم؟ -فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟ *قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟ -آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده -کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت... -آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید -خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه -میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه -تو فقط باید بهش محبت کنی... -ممنون مامان و خوابیدیم از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد -مامان:دومادمه -زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم -سلام علیکم خانوم ساداتم رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم -نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه -داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم... ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫