🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان
#مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_52
-الو...؟سلام سیدجان
-سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود)
*امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟
-امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟
-کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی
-بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم
-بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم
-چشم جناب،یاعلی
-خدانگهدار
از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم
و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون
بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد
ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون
خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود
سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟
-الحمدالله..شنیدم نامزد کردی
با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه
-چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم
دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید
سر سفره:
زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟
-ممنون...سلامتون میرسونند
دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه
-عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره
مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد
لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟
وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق
مامان:نخوابیدی هنوز؟
-خوابم نمیبره....مامانم..؟
-جان دلم؟
-فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟
*قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟
-آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده
-کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت...
-آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید
-خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه
-میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه
-تو فقط باید بهش محبت کنی...
-ممنون مامان
و خوابیدیم
از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم
حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم
عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد
-مامان:دومادمه
-زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه
اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم
-سلام علیکم خانوم ساداتم
رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم
-نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه
-داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت
با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن
اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫