بمناسبت هفته دفاع مقدس و اول مهر
و معلم آرام
اسم ها را می خواند.
اصغر پورحسین! پاسخ آمد: حاضر.
قاسم هاشمیان! پاسخ آمد: حاضر.
اکبر لیلا زاد...
پاسخش را کسی از جمع نداد.
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بود، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم🌹🌷💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷📗📘🖌📕
مرحوم :استاد قیصرامین پور
یکی از سختی های معلمی در دوران دفاع مقدس همین لحظات وصحنه ها بود ، دوشنبه یا پنجشنبه یک هفته ای ، زیر تابوت عزیزی باید قرار می گرفتی، که ساعتهایی درکلاس درس،شاهد معصومیت،خوشمزگیها،درس خواندنها، واحیاناً نخواندن هایش بودی چه بسا برحسب سن وسال نوجوانی بچه ها، شیطنت هایش را شاهد بودی !
درطول تشییع جنازه ها روح من وبچه ها ی کلاسم یکی می شد،آنها مغموم وافسرده حال اشک می ریختند و من به عکس روی تابوت که زینت بخش مرکب چوبین روان بر روی دوش تشییع کنندگان بود خیره شده بودم وزیر لب می گفتم خدایا شمارش بچه ها دیگر از دستم درآمده ! عنایتی بفرما .🇮🇷 🌹