تا حالا ندیدمش ولی انگار سال‌هاست که می‌شناسمش. موهای بلوندش از زیر چفیه‌ی فلسطینی که دور سرش بسته ریخته بیرون. کوله را می‌دهد دستم. خاکی‌ست با لکه‌های خشک شده خون. توی تیله‌های آبی روی صورتش نگاه می‌کنم. به جای خودم، تصویر کودکی رنگ پریده با چاله‌ای عمیق زیر چشم‌ها را می‌بینم. فرصت کم است. باید هر چه زودتر پرش کنم. نمی‌دانم کدام را بگذارم عدس یا نان شیرخشک یا دارو، برنج یا آرد، همه را با بسته‌ای گز‌ که سوغات زائر‌هاست می‌گذارم توی کوله . باید بپرسم چند روز طول می‌کشد تا به دستشان برسد، شاید بشود میوه هم بگذارم. گلابی و سیب توی یخچال دارم. چند بسته شکلات، ویفر و اسمارتیزی که برای آلا خریده‌ام را هم جا می‌دهم توی کوله. حتما بچه‌ها هزار بار دلشان غنج رفته برای این هله هوله‌ها، اما فقط توی خیال آرزو کرده‌اند. سوت حرکت کشتی به صدا در‌می‌آید. تند تند توی بقیه کابینت‌ها را می‌گردم یک بسته بادام پیدا می‌کنم. کاش فرصت بود تا دانه دانه امتحانشان کنم تلخ نباشد. اما چیزی که کم است وقت است. هر دقیقه، هر ثانیه، بهای یک جان است. کوله را می‌بندم. می‌دهم دستش. می‌دود سمت کشتی. زیر لب همراه با صدایی که توی فضا پیچیده آیت الکرسی می‌خوانم. یک قطره اشک سر می‌خورد پایین. می‌رسد کنار لبم. قلبم تیر می‌کشد. آب یادم رفت!!!..... https://eitaa.com/chand_jore_ba_man