مادرانه
انگار جایی سوخته است. بوی دود میآید.
صدای گریه و ناله کودکان توی فریاد و نعره چند مرد وحشی گم شدهاست.
چشم روی هم میگذارم.اشک سر میخورد.
صدایی آرام همراه با درد، به گوشم میرسد:
ولدی مهدی....
صدا از پشت در است.
همان در آتش گرفته.....
انگار صدا توی آسمان پیچده ....
《 ولدی مهدی》
و مادری فرزندی را ....
نمیدانم چرا، نمیتوانم تصور کنم مادر میخواسته فرزند را صدا کند
نه! فکر میکنم، میخواسته سفارش فرزندش را به ما مردمان سالهای بعد بکند.
به ما که پرچم سیاه به دیوار خانه زدهایم. توی روضه چای دم کردیم. خرما را توی ظرف چیدیم و چند غنچه گل محمدی کنارش گذاشتهایم.
به ما که بی هیچ ترسی، از لرزش دیوار خانه و ریختن سقف روی سرمان زیر چادر اشک ریختیم.
به ما که لباس مشکی تنمان ردی از خون یا حتی ذرهای خاک و چروک ندارد.
حتما میخواسته بگوید، فرزندم مهدی را تنها نگذارید.
حواستان به او باشد.
او مرهم است.
مرهم پهلوی شکسته من.....
مرهم دست ورم کرده و صورت کبود من...
و
منجی....
منجی برای کودکانی که بیشتر از یک سال است صدای خنده هایشان که نه،!
صدای گریهها شان زیر دیوارهای فروریخته خانهها و اردوگاهها و بیمارستانها خاموش شده است.
مادر که باشی، حتی اگر پشت در باشی....
بیشتر که فکر میکنم
فاطمه آن لحظه، بیشتر از هر وقت دیگری حواسش به ما بوده....
به ما امت پدرش...
به ما که پدرش وعدهمان را برای اشک ریختن برای مظلومیت حسینش به او داده
فاطمه حواسش به ما بوده
به فکر تنها راه نجات امت پدر
فقط کافیست بشنویم
هنوز از پشت در صدای
《ولدی مهدی》 فاطمه می آید
این یک
سفارش مادرانه است
شکوهی
#اللهُمَّاكشِفهذِهِالغُمَّةَعَنهذِهِالاُمَّةِبِحُضُورِهِ
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man