#داستانک
درروستایی که همه شادوخندان بودندجوانی زندگی میکردکه تمام زندگیش اندوه وماتم بود
جوان که اززندگی خودخسته شده بودبه نزدمردم رفت وگفت:
ای مردم این جفاست که شماهمه شادو من اندوهگین باشم میخواهم چاره ای برای من بیندیشید
پیردانای روستابه جوان گفت:
چراتمام غم واندوه خودرانمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف راشنیدسمت خانه خودرفت کوله خود رابازکردوتمام غم و اندوه رادرون کوله ریخت وراهی شد
رفت تانزدیک کوه
کوه راصدازدوگفت :
میخواهم کوله بارغم واندوه راازمن بگیری
تامن همیشه شادوخندان باشم
کوه گفت:ای جوان بااینکه من ازسنگ هستم
امادرکوله من جزجنگل سبزوابرهای سفیدچیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزددریابروجوان روبه سمت دریاکردورفت تارسید به دریا، به دریاگفت:آیاتوحاضری کوله اندوه وماتم راازمن بگیری؟دریاگفت:ای جوان بااینکه درون من تاریک وسرداست
ولی من مهدزندگی هستم وتحمل غم و اندوه ندارم
به آسمان بگوکه ازمن وسیعتراست
جوان روبه آسمان کرد
گفت:ای آسمان توکوله اندوه راازمن می گیری
آسمان گفت:
ای جوان باآنکه من وسیع هستم اماقلبی بسان خورشیدفروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه برزمین نشست مورچه ای ازآنجاردمیشد
ازجوان پرسیدچراناراحتی؟
ج گفت:کوله ام پرازاندوه است از کوه ودریاوآسمان خواستم تاکوله راازمن بگیرند
تاشادزندگی کنم ولی قبول نکردند مورچه گفت:کوله ات رابسپاربه من
ج گفت:آخرچگونه وقتی کوه ودریای وآسمان قبول نکردند
توباجسم کوچکت قبول میکنی؟
م گفت:جسمم کوچک است ولی اراده ای به وسعت جهان دارم
جوان فهمیدبرای شادبودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی وبا اندکی اراده....