درروستایی که همه شادوخندان بودندجوانی زندگی میکردکه تمام زندگیش اندوه وماتم بود جوان که اززندگی خودخسته شده بودبه نزدمردم رفت وگفت: ای مردم این جفاست که شماهمه شادو من اندوهگین باشم میخواهم چاره ای برای من بیندیشید پیردانای روستابه جوان گفت: چراتمام غم واندوه خودرانمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟ جوان که این حرف راشنیدسمت خانه خودرفت کوله خود رابازکردوتمام غم و اندوه رادرون کوله ریخت وراهی شد رفت تانزدیک کوه کوه راصدازدوگفت : میخواهم کوله بارغم واندوه راازمن بگیری تامن همیشه شادوخندان باشم کوه گفت:ای جوان بااینکه من ازسنگ هستم امادرکوله من جزجنگل سبزوابرهای سفیدچیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم به نزددریابروجوان روبه سمت دریاکردورفت تارسید به دریا، به دریاگفت:آیاتوحاضری کوله اندوه وماتم راازمن بگیری؟دریاگفت:ای جوان بااینکه درون من تاریک وسرداست ولی من مهدزندگی هستم وتحمل غم و اندوه ندارم به آسمان بگوکه ازمن وسیعتراست جوان روبه آسمان کرد گفت:ای آسمان توکوله اندوه راازمن می گیری آسمان گفت: ای جوان باآنکه من وسیع هستم اماقلبی بسان خورشیدفروزان دارم پس جایی برای اندوه نیست جوان ناامیدانه برزمین نشست مورچه ای ازآنجاردمیشد ازجوان پرسیدچراناراحتی؟ ج گفت:کوله ام پرازاندوه است از کوه ودریاوآسمان خواستم تاکوله راازمن بگیرند تاشادزندگی کنم ولی قبول نکردند مورچه گفت:کوله ات رابسپاربه من ج گفت:آخرچگونه وقتی کوه ودریای وآسمان قبول نکردند توباجسم کوچکت قبول میکنی؟ م گفت:جسمم کوچک است ولی اراده ای به وسعت جهان دارم جوان فهمیدبرای شادبودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی وبا اندکی اراده....