زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_35 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پ
به قلم لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غُرزدن عه پس چرا هیچ کدوم مغازه ها اونی که ما میخوایم نداره . که یه دفعه چشمم افتاد به مغازه کوچیک واااااای همونی که دوست داشتم یه لباس عروسکی دامن کلوش تو سینه شم کلی سنک و کاری کرده بودن برق می زد آستینش بلند بود لب آستینشم تور داشت دلم رفت . چادر مامانم و گرفتم به تکون دادن ، مامان ، مامان پشت اون ویترینه رو نگاه همونی که میخواستم . مامانم نگاه کرد گفت آره چه خوشگله. یه دفعه بابام گفت مگه شماها ست نمی خواستین .من که غرق در لباس شده بودم هیچی نگفتم ولی مامانم گفت حللا بریم تو مغازه بچم خیلی ازاین لباس خوشش اومده. سه تایی رفتم تو و سلام کردیم خانم فروشنده تا چششمش افتاد به ما بلند شد بالبخند جواب سلام مارو داد و خوش آمد گفت . مامانم لباس تو ویترین رو بهش نشون داد گفت اندازه این دخترم میخوام .خانم فروشنده هم یه رگال که چند لباس باهمون مدل ولی رنگها و سایزهای متفاوت بود به ما نشون داد. گفت رنگ بندیشو انتخاب کنید براتون بیارم . من گفتم همون صورتیه خانم فروشنده هم قد و بالای منو ورانداز کرد و دست برد تو رگال و یه پیراهن همون شکل داد به مامانم و اتاق پِرو رو به ما نشون دادو گفت بره بپوشه ببینید اندازش هست . وای خدا چقدر من ذوق میکردم باعجله رفتم تو اتاق در و بستم و لباسهای تنم رو درآوردم . صدا زدم مامان _ عزیزم چقدر بهت میاد چه خوشگل شدی صبرکن باباتو صدا کنم ببینتت احمد بیا بابام اومد به به، به به ماشاالله به دختر خوشگلم میخوایش بابا خوشت اومده؟ _بله بابا همونیه که میخواستم _مبارکه بابا درش بیارش بیا بیرون داشتم پیرهنو در میاوردم لباسهای خودمو بپوشم که شنیدم مامانم به فروشنده میگفت خیلی دوست داشتیم لباسامون با دخترم ست باشه ولی قسمت نشد . خانم فروشنده در جواب مادرم گفت.....