#پارت_46
#رمان_آنلاین_نرگط
به قلم
#زهرا_حبیباله
خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به ازدواج نرگس توی این سن و با این پسره نبوده و نیستم
ده لا اله الاالله داریم مثل آدم باهم حرف میزنیم یه دفعه میزنی جاده خاکی اوقات منو بهم میریزی .
وای کاش مامانم دیگه چیزی نمی گفت الان دوباره دعوا میشه.
احمد!
تا گفت احمد بند دلم پاره شد با اضطراب نگاشون کردم .
_بگو دیگه چه فرمایشی داری ؟
بگو برای وسیله خونه هم سه تیکه شو اونا باید بگیرن .
چیاشو بگم اونا بگیرن
ماشین لباسشویی و یخچال و سرویس چوب شو اونا بگیرن .
قبول میکنن؟
وا !!باید قبول کنن نخواستن به سلامت راه باز ،و جاده دراز .
بابام چپ چپ به مامانم نگاه کردو سرشو و تکون دادو پوفی کرد.
مگه قرار نشد مادرت این حرفا رو بگه ؟ همه اینارو بهش بگو فردا شب بهشون بگه.
بعدم دراز کشید دستشو گذاشت روی پیشونیش گفت:
یه دقیه هیچی نگو میخوام یه چرتی بزنم.
مامانم ساکت شد
آخیش خدارو شکر به خیر گذشت دعواشون نشد.
آروم گفتم: مامان بیا تو اتاق ما کارت دارم من بیام بابا بیدار میشه.
مامانم اومد . جانم نرگس چی میخوای بگی؟
مامان به بابا بگو بعد دوسالم که عروسی کردیم بزارن من درس بخونم دوست دارم معلم بشم.
اشک تو چشمای مامانم حلقه زدو بی هوا منو تو آعوشش کشید .
آخیش چقدر خوبه تو بغل مامان چه آرامشی داشتم منم سفت چسبیدمش کاشکی رهام نمی کرد و من مدتها در آغوشش بودم. چه کیفی داشت .
با دستش سرمو نوازش میکردو میبوسید .
سرمو آروم ، آوردم بالا .
میگی؟
مامانم با بغض سرشو تکون داد و گفت
آره به مادر میگم بگه .
دوباره سرمو گذاشتم تو سینه اش .که صدای گریه حسودیه جواد بلند شد .آروم منو از تو آغوشش رها کردو جواد رو بغل کرد.
مامانم یه بوی خاستنی ، خوشی داشت نمیشه وصفش کنی چون حس کردنیه گفتنی نیست.
با صدای بازو بسته شدن در بابام بیدار شد .و گفت کیه.
گفتم علی اصغره بابا
کجا بودی تا این وقت شب
بابا مسجد تمرین سرود بهتون که گفته بودم خودتون اجازه دادید.
معصومه شامو بیار
مامانم ازتو آشپزخونه جواب داد.
باشه الان میارم.
نرگس بیا کمک کن وسایلا سفره رو ببر
باشه مامان اومدم.
سرسفره بودیم علی اصغر، رو کرد به من گفت:
نرگس چند وقته بیخیال درسات شدیا بعد شام بیا بهت دیکته بگم.
ازم امتهان ریاضی بگیر فردا امتهان ریاضی داریم
باشه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada