🌹#مدافع_عشق#قسمت_بیست_و_چهارم
❤ #هوالعشـــــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پوزخند میزنم:
_ آره!مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه...اگر چیزی شد حتماً صدام ڪن!
_ باشه!شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگے موهایت را چنگ میزنے، همانجا روی زمین مےنشینے و به در تڪیه میدهے.
💞
چادرم را سرمیڪنم، به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
اولاً سلام صبح بخیر!دوماً همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ اِ؟خب پس به علے بگو برسونتت!
_ چشم مامان !فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن باهم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو:)
و لبخند پررنگے میزنم.
_ آهااااع!توراه خوش بگذره پس...
و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تا سرکوچه کنارت میکشے. بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم...
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid