🌹 ❤️ دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد _کیه!... چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم _منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم _آخ جوووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم _خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط... نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ریحانه!!!...از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین میندازم _ببخش مامان بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! 💞 جمله اش دلم را لرزاند...... مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد. به راهرو میرود _بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته ...میرم یه لیوان شربت بیارم _نه مادر جون زحمت میشه! همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد _زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز... چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _فاطمهههههه...فاطمهههههه... صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم... محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم... چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!! نگاهم میکند _چقد بی......و لب میزند"شعوری" میخندم _ممنون ممنون لطف داری... 💞 بازوام را نیشگون میگیرد _بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی... دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _چشم! _خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید _وایسیداین شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _منم میخوام منم میخوااام زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود _باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. در اتاقت بسته است!... دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم... _ببینم!...سجاد کجاست؟ _داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!... خنده ام میگیرد... راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود! شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم _خب عشق به خانوادس دیگه!... ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid