«اگه فرزندت از اشتباه کردن ترس داره این قصه رو واسش بخون»
یکی بود یکی نبود توی یه جنگل قشنگ، کرگدن کوچولویی به نام "تینا" زندگی میکرد تینا بیشتر وقت ها یه گوشه میشست و هیچ کاری نمیکرد تنها کاری که میتونست خوب انجام بده نشستن و نگاه کردن و خندیدن بود تینا بچه باهوشی بود. او توی ذهنش کلی ایده و فکرای قشنگ داشت، اما هیچ وقت از جاش بلند نمیشد و کاری نمی کرد.
یه روز تینا کنار سنگ همیشگی نشست. او بچه ها رو با دقت نگاه میکرد. بچه ها در حال بازی بودن که توپشون توی برکه عمیق جنگل افتاد بچه ها خیلی ناراحت شدن و فکر میکردن که چطور میتونن توپ رو از توی برکه بیرون بیارن یکی از بچه ها گفت: " من می پرم تو برکه و توپ رو میارم. همین که تینا این حرفو شنید بلند بلند خندید و مسخره کنان گفت:" اونجا خیلی عمیقه بپری تو آب کی تو رو نجات بده!". بعد فکری به سر تینا زد. او با خودش فکر کردبچه ها میتونن یه چوب رو به آب بزنن و اینطوری توپ حرکت میکنه و میاد سمتشون. اما بعد از این فکر تینا با خودش گفت: نه بابا! ولش کن! بهشون بگم میخندن اگه هم خودم برم این کارو بکنم نمیتونم توپو در بیارم و بقیه مسخرم میکنن. اصلا به من چه!". سپس تینا به همون سنگ تکیه داد و چیزی نگفت. چند لحظه بعد، یکی از بچه ها با خوشحالی بالا پایین پرید و گفت: " الان توپو در میارم و بعد یه چوب آورد با اون چوب به آب برکه زد و توپ حرکت کرد و کنار برکه اومد بعد توپو برداشت و به سمت دوستاش رفت. همه بچه ها از او تشکر کردن و شروع کردن به بازی
تينا وقتی این صحنه رو دید خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت و کنار همون سنگ همیشگی نشست فردا که شد، دوباره همه بچه های جنگل بیرون اومدن و شروع به بازی کردن. تینا هم مثل قبل کنار سنگ همیشگی نشست و به بچه ها نگاه می کرد. بچه ها شاد و شنگول توپ بازی میکردن اما میمون بازیگوش بازی اونها رو خراب میکرد میمون بازیگوش توپ بچه ها رو برمیداشت و فورا بالای درخت میرفت بعد به بچه ها می خندید و کمی بعد توپو مینداخت. اما همینکه بچه ها دوباره مشغول بازی میشدن میومد توپو برمیداشت و فورا بالای درخت میرفت .
بچه ها از دست میمون بازیگوش خیلی کلافه و بعضیا هم عصبانی شده بودن اما هیچکس نمیتونست اون رو بگیره همه بچه ها فکر می کردن که چطور میتونن میمون بازیگوش رو بگیرن و با طناب ببندن تینا هم کنار همون سنگ همیشگی فکر کرد تا اینکه یه فکری به سرش زد تینا با خودش گفت: این میمون بازیگوش که خیلی شکمویه. یکی از بچه ها میتونه آروم بره و کمی با دوم و خوردنی توی یه کوزه کوچولو بریزه بعد کوزه رو بذاره زیر یه درخت میمون کوچولو که دستش رو میکنه تو کوزه تا خوردنیها رو برداره چون دستشو مشت میکنه دیگه از کوزه بیرون نمیاد.
اینطوری دیگه نمیتونه بره بالای درخت و بچه ها میتونن بگیرنش!". اما یکم بعد تینا با خودش گفت : " اوه کوزه از کجا بیارن! اصلا شاید بشکنه ولش کن! اصلا چیزی نگم. چون اگه بگم بچه ها بهم میخندن و مسخرم میکنن!". و بعد، دوباره به سنگ همیشگی تکیه داد و چیزی نگفت. بچه ها نشستن و باهم همفکری کردن بعد، روباه کوچولو خیلی آروم رفت و کمی بعد با یه کوزه پر از خوراکی برگشت.
میمون بازیگوش توپو پایین انداخت و همینکه چشمش به کوزه افتاد رفت تا ببینه توش چیه توی کوزه خوراکیهای خوشمزه دید دستش رو جا کرد و همینکه خوراکی ها رو توی مشتش گرفت دستش از کوزه بیرون نیومد.
بعد شیر کوچولو فورا فرار کرد و گرفتش بچه ها میمون بازیگوش رو با طناب بستن تا دیگه بازیشون رو خراب نکنه.
همه بچه ها خیلی خوشحال بودن اما تینا بسیار ناراحت و غمگین بود. او به خودش گفت فکرای من خیلی خوبن اما چون میترسم اشتباه کنم و نگرانم که بچه ها بهم بخندن به فکرام عمل نمیکنم از این به بعد میخوام بدون اینکه از اشتباه بترسم به فکرام عمل کنم و بعد تصمیم گرفت از فردا با بچه ها بازی کنه و بدون ترس فکراشو به بقیه بگه و انجام بده.
پایان...
🏠
#کانال_دردونه
🟡 ∩_∩
(◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢
@childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛