💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه ! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها! میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام بهت گیر بدن! مدام روی اعصابت رژه برن ...مدام دست بگذارن روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی! یا کاری کنن که تو خوشت نیاد ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند! دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم ... دراز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز... ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم... ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی! ممنونم که هستی... یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش! آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!! آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند! آیه مادر میخواهد!!! . . . برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند. حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!..... http://eitaa.com/cognizable_wan