🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت10
صدای گریه همه میومد.همسایه ها.همکارهای بابام وآشناها.الهی مامان بمیرم برات که یکدونه فامیل هم نداشتی.دستمو که روی زمین بود مشت کردم یک مشت خاک توی دستم جمع شد اوردم بالا و به خاکا نگاه کردم یعنی باید باور کنم که مامان نیست دیگه بابا حالش خیلی خراب بود من اینوره قبر وبابا اونورش نشسته بود وگریه میکرد درست برعکسه من.خیلی حالم خراب بود ولی حتی نمیخواستم جلوی بقیه یک قطره اشک بریزم نمیخواستم برام دل بسوزونن ولی انقدر این بغضه لعنتیو قورت داده بودم که احساس میکردم نفسم داره میگیره احساس خفگی شدیدی داشتم هرچی نفسه عمیق میکشیدم انگار وارد ریه هام نمیشد.بهتر بزار بمیرم راحت شم .باورش برام سخت بود چجوری این همه غم میتونه یه روزی وارده وجودم بشه.احساس خیلی بدی داشتم مثله حسه مرگ صدای گریه اون زنا رو مخم بود بلند شدم.همه نگاهاشون چرخید سمته من.توی همون حالت گفتم
من-فضایه اینجا اذیتم میکنه میخوام یکم این دورو بر هوا بخورم.
یکی از همسایه ها اومد سمتم که گفتم
من-میخوام تنها برم.
همه با غم نگام میکردم.بدم میومد از این نگاه ها از اینکه بگن الهی وبا تاسف نگام کنم.رومو برگردوندم و رفتم یک سمته دیگه قبرستون نمیتونستم درست راه برم تلوتلو میخوردم.وقتی میخواستم قدمی بردارم زانو هام خم میشد از اونجا دور شده بودم ولی نمیخواستم واستم داشتم همینجوری گیج راه میرفتم که دیگه نتونستم خودمو روی پاهام نگاه دارم و افتادم روی زمین.بالاخره بغضم سر باز کرد واشکام روی گونه هام ریخت.صدام بلند شده بود ولی خداروشکر کسی اون دورو بر نبود حتی قدرته اینو نداشتم که پاشم ویکجا بشینم همون جور روی زمین زانو زده بودم وگریه میکردم.خدایا این بدترین کاری بود که میتونستی در حق من انجام بدی تو که میدونی من چقدر دوستش داشتم.میدونستی من چقدر وابستش بودم.دستامو روی زمین گذاشتم وسعی کردم بلندشم ولی واقعا نمیتونستم حتی نمیتونستم زانو هامو راست کنم.همینجوری داشتم با گریه با خودم کلنجار میرفتم که یکی دستشو به سمتم دراز کرد به صورتش نگاه کردم یه پسره جذاب وخیلی خوش پوش بود پوسته گندمی وچشم ابرو مشکی بود دماغ کوچیک و لب های غنچه ای وصورتی رنگ داشت همراهه ته ریش یک تای ابروشو انداخت بالا که فهمیدم مثله خل ها زل زدم بهش وقتی دید دستشو نگرفتم بازوم رو از روی لباس گرفت وکمک کرد بلند بشم و روی یک صندلی اون اطراف بشینم خودشم با فاصله از من کنارم نشت و یک پاشو روی پای دیگش انداخت به تیپش نگاه کردم یک پیراهن طوسی رنگ پوشیده بود با شلوارو کت مشکی واقعا که خوشتیپ بود سرمو زیر انداختم وبا صدایی که به زور در میومد گفتم
من-ممنون
پسره-خواهش میکنم.از دور که دیدمت معلوم بود حالت چندان خوب نیست.
با این حرفش چونم لرزید ودوباره اشکام سرازیر شد با صدایی که توش بغض موج میزد گفتم:
من-اصلا.
پسر-تسلیت میگم بهت
با چشم های اشکی با تعجب نگاش کردم وگفتم:
من-تو از کجا میدونی؟
لبخند کوچیکی زد وگفت:
پسر-خب دخترجون کی لین موقع روز با این حال وروز و لباس های مشکی اونم توی اینجا کسیش فوت نکرده.
سرمو انداختم پایین.بازم خنگ بازیت گل کرد هستی.اینم سوال بود که تو پرسیدی.به صورتش نگاه کردم وگفتم:
من-مادرم
یک تای ابروشو بالا انداختو گفت:
پسره-چی؟
من-مادرم.مادرم فوت کرده.
با یاد آوری این حرفم دوباره زدم زیر گریه.پسره کلافه گفت:
پسر-من میتونم کمکت کنم؟
سرمو به طرفین تکون دادم آخه چیکار میتونست برای من بکنه.بلند شد لباسشو تکوند وگفت:
پسره-ببخشید ولی من کار دارم باید برم.
من-بازم ببخشید اعصابتو خورد کردم
پسره-نه بابا این چه حرفیه.
اومد بره که گفتم:
من-میشه اسمتو بدونم؟
برگشت سمتم لبخندی زد وگفت:
پسره-من احسان هستم.احسانه آرمان
لبخندی زدم که رفت.شاید اگه زمان دیگه ای بود محلش نمیدادم واونو در حده اینکه بخوام اسمشو بپرسم نمیدونستم.ولی الان واقعا حوصله این مسخره بازی هارو نداشتم.نیم ساعتی همونجا نشستم تا یکم حالم بهتر شدم وبرگشتم پیش بقیه
http://eitaa.com/cognizable_wan