🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت48
حنا اروم وبچگانه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
حنا-سلام هستی جون
دستمو توی دستش گذاشتم و با ذوق نگاش کردم.نمیدونم چرا از اینکه اسممو صدا میزد انقدر ذوق کرده بودم..از اول خیلی دوست داشتم یک خواهر داشته باشم.حالا بزرگتر یا کوچیک تر بودنش فرق نمیکرد ولی خیلی دوست داشتم و حالا که میدیدم احسان یک خواهر کوچولویه خوشگل داره خیلی ذوق کردم ...احسان که از این همه ذوق و خوشحالی من با تعجب نگام میکرد گفت
احسان-هستی!حالت خوبه؟!
نیشمو که تا بناگوش باز کرده بودم یکم جمع تر کردم که البته خیلی تاثیر نداشت .
من-اره..چطووور؟
تک خنده کوتاهی کرد وگفت
احسان-هیچی
حنا رو روی زمین گذاشت.انگار اونم از حرکات من تعجب کرده بود وهمچنین خندش گرفته بود.واقعا دست خودم نبود عین خر ذوق کرده بودم.خیلی عاشقه بچه ها وکشته مردشون نبودم ولی به نظرم حنا یه دختره همه چی تموم بود هم خوشگل هم با کلاس هم خیلی ناز...با همون لبخنده گشاد نگاش میکردم که خندید وگفت
حنا-هستی جونی میای اتاقمو بهت نشون بدم؟!
مثل بچه ها دستامو بهم کوبیدمو گفتم
من-معلومه که میام
حنا راه افتاد و منم پشت سرش..احسانم داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد..خب چیکار کنم؟!حرکاتم که دست خودم نبود..با حنا رفتیم طبقه بالا ۴تا اتاق بود..روی یکی از درا یک حلقه گل صورتی رنگ بود دره اونو باز کرد و رفتیم تو با دیدن اتاقش فکم چسبید ب۶ زمین.اتاقش شبیه این اتاقای رویایی بود.اندازش خیلی بزرگ نبود کفش سرامیک بود ویک فرش صورتی که چندتا طرح روش داشت وسط اتاق پهن بود سقف اتاق پره عروسک بود وهمچنین روی همه ی دیوارا عکس های حنا توی ژست های مختلف بود تخت صورتی گوشه اتاق بود با کمد و پاتختی و گنجه و میزتحریر همشون ست بود که ترکیب دو رنگ صورتی کمرنگ و صورتی چرک بود.از این اشپزخونه های اسباب بازی توی اتاقش داشت خیلی اتاقش با کلاس بود کاغذ دیواری اتاقشم که زمینش کرمی بود وبا سرامیک های کف زمین همرنگ بود.روی کاغذ دیواری هاهم شکوفه های صورتی بود.یک اتاق در نهایت شیکی بود لبخندی زدم وگفتم
من-وای حنااا.چه اتاقه خوشگلی داری
روی تختش نشست و در همون حال گفت
حنا-مرسی..لطف داری
لبخندم پررنگ تر شد.چه با ادب بود.ساعت ۲بود و هنوز کلی کار داشتیم.برای همین رو به حنا گفتم
من-حنا خانم اجازه میدی من برم وبه کارا برسم اخه کلی کار داریم هنوز
لبخندی زد و با همون صدای نازش گفت
حنا-باشه هستی جون برو..فقط..
با تعجب نگاش کردم وگفتم
من-فقط چی؟!
تره ای از موهاشو دستش گرفت و با لحن لوسی گفت
حنا-داداش احسان میخواد منو بفرسته برم خونه یکی از دوستاش.هیچوقت نمیزاره من توی مهمونی ها بمونم.اخه خب منم اینجوری میپوسم دیگه..
به قدری مظلوم جمله هاشو میگفت که دلم براش کباب شد.رفتم سمتش وکنارش روی تخت نشستم آهی کشید و سرشو انداخت پایین با لحن ناراحت و همدردی گفتم
من-حالا حنا خانم خودتو ناراحت نکن.من با داداشت صحبت میکنم ببینم میتونم راضیش کنم یا نه!
سرشو اورد بالا با لبخند بزرگی نگام کرد وگفت
حنا-واقعا؟!
با لبخند سرمو تکون دادم که پاشد سره جاش وایستاد وشروع کرد دستمو کشیدن.با چشمای گرد نگاش کردم
من-حنااا.چیکار میکنی تو؟
با همون لبخنده بزرگش گفت
حنا-مگه نمیخواستی با داداشم صحبت کنی.خب پاشو دیگه..
با دهن باز نگاش کردم یعنی همه اون کاراش از روی نقشه بود؟!منو بگو فکر کردم چیزی نمونده تا اشکش دربیاد..پاشدم ایستادم که به سمت در هلم داد از اتاق بیرونم کرد.لحظه آخر برام یه بوس فرستاد وگفت
حنا-دستت دردنکنه هستی جونه خوشگلم..عاااشقتم
و شَتَرَق..درو بست من که تا اون لحظه داشتم با تعجب نگاش میکردم.با اینکارش خندیدم و راه افتادم پایین.احسان توی حال بود و داشت اونجارو جارو میکرد..به سمتش رفتم هنوز متوجه ام نشده بود..جارو برقی رو خاموش کردم که با تعجب برگشت وقتی دید منم لبخنده کمرنگی زد وگفت
احسان-بالاخره اتاقشو نشونت داد
خنده ارومی کردم وگفتم
من-آره
با خنده سرشو تکون دادوگفت
احسان-کاره همیشگی شه هروقت کسی میاد اتاقشو نشون میده بهش
اومد جارو برقی رو روشن کنه که رفتم جلوش وگفتم
من-یه لحظه من یک چیزی بگم؟!
یک ابروشو بالاانداخت وگفت
احسان-آره.بگو
بالحن ناراحتی گفتم
من-حنا خیلی دوست داره توی مهمونی باشه.میشه اجازه بدی امشب بمونه
اخماشو یکم در هم کردوگفت
احسان-نه
جارو برقی رو روشن کرد و شروع کرد به جارو کردن.دوباره خاموشش کردم و رفتم جلوش با قیافه مظلوم که مطمئن بودم شبیه منگلامیشم نگاش کردم وگفتم
من-آقااحسان.توروخدا خواهش میکنم
بعدشم کف دستامو بهم چسبوندم و نگاش کردم.باصدای ارومی گفتم
من-حنا خیلی دوست داره.قول میدم خودم حواسم بهش باشه ونزارم اذیت کنه
قیافمو بیشتر جمع ومظلوم کردم.بهار میگفت وقتی قیافمو این شکلی میکنم کپی دیوونه های تیمارستانی میشم.همونجوری نگاش کردم که نتونست جلوی خندشو بگیره و اروم خندید.لبخنده گشادی زدم و گفتم.
@cognizable_wan