🍁🍁🍁🍁 لبخندی بهم زد که باعث شد لبخندی هم روی لب من بشینه در همون حال زیر لب گفت احسان-خوبه بهت گفته بودم.منتظرم. ایییییی.اصلا یادم رفت.شرمنده سرمو پایین انداختم که صدای شاد خاله توی گوشم پیچید. خاله-هستی؟!عزیزم معرفی نمیکنی؟! به چشماش نگاه کردم.کنجکاو بود و صد البته سرخوش.مشخصه دیگه هرکی هم بیاد خواهر زاده شو به پسرش بندازه ناراحت نیست. من-چرا خاله جون.ایشون آقا احسان هستن رئ... اومدم حرفمو کامل کنم که احسان پرید وسط حرفم احسان-من که یکی از دوستان نزدیک هستی جان هستم. با تعجب به احسان نگاه کردم.دوست نزدیک؟!!هرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.ناخودآگاه لبخند گشادی زدم.که ضربه محکمی به پهلوم خورد.با قیافه مچاله سرمو برگردوندم.آرشام لبخند کجی روی لبش بود نزدیکم شد و دقیقا کنارم ایستاد.زیر گوشم گفت آرشام-از کی احسان دوست صمیمی تو شده و من خبر نداشتم؟! همونطور که سعی میکردم به خاله لبخند بزنم.دست راستمو جلو دهنم گرفتم و توی همون حالت زیر لب گفتم من-آرشام جان.عزیزم.ببند اون دهنو. و دوباره به خاله که داشت با اشتیاق به احسان دست میداد و ابراز خوشبختی میکرد نگاه کردم.اینبار من برگشتم سمت آرشام و با لحن شوخی گفتم من-تو به جای اینکه فکر من باشی به فکر مامانت باش که فردا پس فردا بچه ی طلاق نشی.اینجور که معلومه بدجور دلش پیش احسان گیر کرده. ریز خندید و هیچی نگفت.منم دوباره رومو برگردوندم و به خاله نگاه کردم که داشت مشتاق از احسان سوالاتی درباره کارش و شغلش میپرسید..چقدر خوب بود که احسان نگفت من دستیارشم.چند دقیقه منتظر بودیم تا صحبت های خاله و احسان تموم شد و ما دوباره برگشتیم پشت میزمون.دستمو زدم زیر چونم و خیره شدم به سپیده.توی اون آرایش کمرنگ و ملیحه اش.خیلی ناز و خواستنی شده بود.محو سپیده بودم که چقدر آروم خجالتی و صد البته خانومانه با خاله مینا و آرشام صحبت میکرد. احسان-آرشام دوسش نداره مگه نه؟! برگشتم سمتش.با اینکه حرفو نصفه نیمه شنیده بودم ولی دوباره سوالی پرسیدم. من-بله؟! به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت احسان-میگم آرشام نامزدشو دوست نداره؟! با تعجب نگاش کردم.آرشام کار خاصی نکرده بود که بخواد هرکسی همچین چیزی رو بفهمه.توی همون حالت پرسیدم http://eitaa.com/cognizable_wan