همین کافی بود. اگر نمی بخشید تقصیر خودش است. خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود. غذاهای ساده را دوست داشت. خصوصا اگر با نان بشود خورد. -حاج رضا کی میاد؟ هنوز دایی نمی گفت. حق هم داشت. چرا باید بگوید؟ بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟ -تا یه ساعت دیگه خونه اس. آیسودا سر تکان داد. خاله سلیم در حال گلدوزی بود. کنارش نشست. به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد. چقدر این زن هنرمند بود. -خیاطی رو کی یاد گرفتین؟ خاله سلیم لبخند زد. -همسن و سالای تو. -پس ازدواج کرده بودین؟ -آره برای رهایی از تنهایی. نمی خواست در مورد بچه بپرسد. این کار زشت بود. -خودمو سرگرم کردم باهاش. -کار خوبی کردین. او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد. -باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم. -آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم. -چی می کارین؟ -یکم جو داریم،همونو می کاریم. آیسودا سر تکان داد. -خودم می کارم. از جایش بلند شد. -کجاست؟ -تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت. -کجاست؟ -تو انباریه. خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد. -خودم میارمش. آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد. جوها را درون کاسه ریخت. کمی خیس کرد. خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد. از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید. جوها را درون سبد کاشتند. آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم. لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت. خدا کند پژمان هم بهاری شود. او را ببخشد. **** اعصابش واقعا بهم ریخته بود. برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت. جای خاصی نرفت. فقط قدم زدم. کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد. هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند. راه می رفت. راه می رفت. فکر می کرد. تند تند نفس می کشید. سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست. واقعا دختر لجبازی بود. درها را باز کرد و ماشین را داخل برد. چراغ جلوی خانه روشن بود. یادش بود که روشن نکرده. اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت. درهای حیاط را بست. درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت. با تردید داخل شد. بوی ماهی سرخ شده می آمد. چراغ را روشن کرد. به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند. پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت. یکراست به آشپزخانه رفت. میوه های شسته شده ی روی اپن... یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی... چقدر دلش هوس کرده بود. تمام مدت گوشیش روی سکوت بود. یکباره با یادآوری گوشی را درآورد. پیام داشت. بازش کرد. از طرف آیسودا بود. "ببخشید." لبخندی بی اجازه روی لبش نشست. دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد. از آشپزخانه بیرون زد. لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد. بیرون آمد. به شدت گرسنه بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan