🌷 داستان پسری به نام شیعه
🌷قسمت اول (از ۱۲ قسمت)
🌟 من هشت سالم بود.
🌟 پدر و مادرم سنی بودند .
🌟 یه روز توی بازار بودیم
🌟 که از مسجد شیعه ها ، صدای حاج آقایی از بلندگو پخش می شد که در منبر سخنرانی می کرد
🌟 ناگهان پدرم شنید که حاج آقا
🌟 اسم کتابهای ما سنی ها رو می بره
🌟 هر روایتی که می خوند از کتاب ما بود
🌟 پدر تعجب کرد و وارد مسجد شد .
🌟 مادرم گفت : حمید داخل نشو خطرناکه
🌟 پدر گفت : نترس عزیزم زود میام
🌟 نیم ساعت گذشت و نیومد
🌟 رفتم دنبالش
🌟 از دور دیدم که با حاج آقایی صحبت می کرد.
🌟 نزدیکتر شدم و پشت پدرم وایسادم و شلوارش و گرفتم
🌟 شنیدم حاج آقا با پدرم
🌟 درباره خلیفه ها و حضرت علی و زهرا صحبت می کردند.
🌟 حاج آقا گفت :
🌹 من اهل سنت رو دوست دارم
🌹 مثل برادرام و شاید بیشتر
🌹 اما خودت بگو آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها؟
🌟 پدرم گفت : خوب معلومه پیامبر
🌟 حاج آقا : اگر حرف پیامبر با حرف خلیفه ها تفاوت داشت ، کدوم رو قبول می کنی؟
🌟 پدر : خوب معلومه که حرف پیامبر ، حرف خداست
🌟 حاج آقا : مگه پیامبر بارها نفرمودن که بعد از من ، علی ولی شماست؟
🌟 پدر : چرا
🌟 حاج آقا : پس چرا هنوز جسد پیامبر روی زمین بود که اون دوتا خلیفه بر سر خلافت با انصار جلسه گرفتند؟
🌟 مگر بعد از غدیر ، کسی در جانشینی علی شک داشت؟
🌟 پدر : البته که نه
🌟 حاج آقا : مگه پیامبر نگفتن که هر کس حضرت زهرا را آزار دهد مرا آزار داده و هرکس مرا آزار دهد ، خدا را آزار داده
🌟 پدر : بله درسته
🌟 حاج آقا : مگه حضرت زهرا آخر عمرشون ،
🌹 بعد از اینکه درِ خونه اش رو آتش زدن
🌹 و خودش بین در و دیوار قرار گرفت
🌹 و میخِ در به سینه گل او فرو رفت
🌹 و فرزندش محسن سقط شد
🌹 مگه نگفتند که من از خلیفه اول و دوم راضی نیستم
🌹 مگه نگفتند اونا من و اذیت کردند؟
🌟 پدرم گریه اش گرفت و سرشو به زیر انداخت و گفت :
🌹 بله این روایت در کتابهای ما آمده ...
ادامه دارد
⚜
http://eitaa.com/cognizable_wan