🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت183
با خنده صورتشو بوسیدم.
من-خوشبخت بشی عزیزدلم.
اونم همراه من خندید.
بهار-مرسی.ایشالا عروسی خودت.
نیشم تا بناگوش باز شد که امیر با مسخره بازی گفت
امیر-ببین چه ذوقی هم میکنه.
من-من ذوق کردم؟!
امیر-نه بابا..با تو نبودم که..تو که اصلا از ازدواج خوشت نمیاد.
آروم خندیدم که بهار و امیر هم از خنده من خندشون گرفت..صدای احسانو از پشتم شنیدم که جلو اومد و با بهار و امیر دست داد
احسان-تبریک میگم بهتون.
هر دو تا برای تشکر سری تکون دادن..جمع ساکت شده بود به اطرافم سرک کشیدم و گفتم
من-بهار یعنی واقعا شما نمیخواین یه آهنگ بزارید؟!
بهار-بخدا تازه پنج دقیقس آهنگو قطع کردیم.
با اینکه شوخی میکردم ولی با جدیت کامل گفتم
من-خب شما غلط کردی که قطع کردی!!بدو روشن کن میخوام برقصم.
خندید
بهار-آره..اونم کی؟!تو..کی تاحالا تو عروسی ها رقصیدی؟!
با لودگی و لوس بازی گفتم
من-خب بالاخره دوست صمیمی ای دیگه..یک ماهه دارم میرم کلاس رقص.رقص عربی حاضر کردم برات.
برای اینکه مچمو بگیره دی جی و صدا کرد که سریع گفتم
من-دروغ گفتم..
بهار فقط نیشخندی زد و رو به دیجی که رسیده بود بهمون گفت
بهار-ببخشید.اگه میشه یه آهنگ خارجی بزارید برامون..فقط ملایم باشه.
چند دقیقه طول کشید تا آهنگ شروع شد..آهنگ مخصوص عروس داماد بود.مامان بهار اومد و بلندشون کرد برای رقصیدن.اون وسطم خالی کرد تا اونا بتونن راحت برقصن..امیر بهار رو آروم توی آغوشش گرفت.بهار توی اون لباس عروس آستین سه ربع واقعا دیدنی شده بود..با لذت به دوتاشون نگاه کردم...یاد اولین باری افتادم که با بهار توی دانشگاه دیدیمش افتادم.چقدر غیبتشو کردیم..یا روزی که از بهار خواستگاری کرد و دعوتمون کرد برای شام..چقدر اون شام چسبید..از شانس بهار هرچی پسر خوشگل و با کلاس بود به بهار شماره میدادن.حالا شانس من هرچی اسکوله خرخون بود میومد خواستگاری من..چقدر هم با بهار بهشون میخندیدیم.از یادآوری خاطرات دانشگاه کلا توی هپروت بودم که دو تا دست دو طرف کمرم قرار گرفت...با تعجب برگشتم که دیدم احسانو لبخندی زد و در حالی که حلقه دستاشو تنگ تر میکرد گفت
احسان-کجا سِیر میکنی؟!
دستامو از روی لباس روی مچ دستاش گذاشتم
من-تو دانشگاه و خاطراتش
احسان-حالا به چیه دانشگاه و خاطراتش فکر میکنی؟!
تک خنده ای کردم
من-هیچی دیگه..به خواستگاری از بهار فکر میکردم.
با هیجان از بغل احسان اومدم بیرون و با خنده و خوشحالی گفتم
من-واای احسان اونروز نبودی.امیر میخواست مخ بهارو بزنه مارو ورداشت برد رستوران...فکر کنم نزدیک ۱میلیون تومن خرج کرد.
لبخند محوی روی لبای احسان نشست
احسان-چرااا؟!
سرخوشانه خندیدم
من-از بس که ما غذا خوردیم..من خودم به شخصه فکر کنم ۳ پرس غذای مختلف خوردم تازه بهار دیوونه آخرشم برای مامان و باباش غذا گرفت برد
احسان هم مثل من خندید
احسان-این دوست تو هم دیوونه است هااا.
من-تازه تو کجاشو دیدی..خُلیه واسه خودش.
http://eitaa.com/cognizable_wan