#قسمت_صد_و_دو_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز خنديد و گونه هاش...ضربان قلبم رفت بالا...بلند شد و اومد طرفم نميدونستم چه مرگمه... داشت يکي از آستينام رو میکشيد که دستش خورد به دستم...أه لعنت به تو محمد...چه مرگته آخه؟اختيار داشت از دستم در ميرفت... کشيدم عقب. -: مرسي خودم در مي آرم... طفلکي با تعجب نگاهم کرد... سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم داشتم خودم رو زنداني ميکردم. کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين....پريدم روي تخت دو نفره ام چنگي لاي موهام زدم و دراز کشيدم. خسته و پريشون بودم...سريع خوابم برد.صبح پا شدم و تيز سر جام نشستم. به ساعتم نگاه انداختم.لباسم رو عوض نکرده بودم ديشب...آخي کوچولو همونطور که گفته بود بيدارم نکرده بود...ساعت ۱۱ بود... بلند شدم و رفتم بيرون.عاطفه امروز تعطیل بود .فک کنم باز مشغول درس خوندن بود... وسايلم رو برداشتم و رفتم حموم... وقتي بیرون اومدم ديدم چه سفره خوشگلي چيده رو زمين...نگام کرد...باز شال سر کرده بود...فکر ميکردم تو مدتي که مامان اينا هستن عادت ميکنه...عاطفه-: سلام خوب خوابيدي؟ اخم کردم بهش... چشاش گرد شد...عاطفه-: چي شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل. داشت خنده ام ميگرفت ولي مهارش کردم.اومد جلوم ايستاد...عاطفه-: چي شده؟ميشه بگي باز چيکار کردم؟سرش پايين بود...آخ دلم داشت ضعف ميرفت يه ريز...نخواستم ناراحتش کنم...-: آره ميشه بگم...باز شال سرت کردي. عاطفه-: خب آخه... حرفشو قطع کردم. با ناراحتي مصلحتي ساختگي گفتم
-:لازم نيست واسم دليل بياري...من تو رو مجبور به کاري نميکنم....اگه از نظر تو من اينقدر...ادامه ندادم... سريع با يک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشيد...عاطفه-: اه...بيابگیر پرت کرد سمت من ...واي دلم ميخواست فقط لپاشو گاز بگيرم. شالو گرفتم وگذاشتم روی صورتم بوی زندگی می داد.خدایا من چمه! ديگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم.دستم روکوبيدم رو پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم.اونقدر خنديدم که دل درد گرفتم....نگاهش کردم... خنديد.عاطفه-: ديوونه...بعدش رفت سر سفره نشست...عاطفه-: بيا يه چيز بخور...اين سه روزمعلوم نيست يادت باشه چيزي بخوري يا نه...حوله ام رو از دوشم کشيدم... رفتم تو بالکن آويزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره -: نگران نباش...من به اين جور کارا عادت دارم...اصلا خوراکم همين کاراي ديقه ۹۰ ايه...شروع کرديم به خوردن...انصافاخيلي چسبيد... خيلي گرسنه بودم...بعد نذاشت سفره رو جمع کنم...راهيم کرد و زدم بيرون. ماشين رو تو پارکينگ صداسيما پارک کردم و رفتم تو استديويي که قرار بود توش کار کنيم...بچه ها همه اومده بودن... رسيدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسي کردم...۴ نفر بوديم.مازيار-:نگا...يه فرش و موکت هم نذاشتن بشينيم روش.ترسیدن بخوابيم کارشون عقب بيفته...نگو تهيه کننده برنامه اي که قراره واسش کاري بسازيم دم دره.با دستپاچگي نگامون مي کرد.تهيه کننده-: الان ميگم براتون يه چيز بيارن...بعدم رفت.۴ تايي بهم نگاه کرديم و زديم زير خنده...من و مازيار و شايان و بشير...
http://eitaa.com/cognizable_wan