#قسمت_صد_و_سی_دوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم...
❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan