🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بود پشیمان بود و بیش از هر چیز عذاب وجدان رهایش نمیکرد ، میتوانست شب گذشته به خواسته همسرش توجه نکند و برای خواستگاری که به منزلشان می آمد به خانه نرود ، اگر خودش سر پروژه میماند .... خوب متوجه شده بود با رقبای قوی طرف هستند و نمیتواند به راحتی آنها را مغلوب کند . سرهنگ رو به هادی گفت : تمام مسیر هایی که روی رادار داریمو دنبال کن نمیخوام جسد برام بیاری سید هادی : چشم سرهنگ ‌: خانم فات.. + سرهنگ ... سرهنگ ..! سربازی که بخاطر دویدن از نفس افتاده بود ، سرهنگ را صدا میکرد . ـ چی شده ؟ + یکی از ماشین هایی که فرستادیم برگشته ... ولی .... سرهنگ و هادی به سرعت اتاق را ترک کردند که مهدا رو به دو نفر حاضر در اتاق گفت : بهتره ما کار رو تعطیل نکنیم محمدحسین و مرضیه (خانم مظفری ) هر دو به جای خود برگشتند که بعد از چند دقیقه مرضیه سیستم هک را پیدا کرد و گفت : مهدا ؟ پیداش کردم مهدا : خب الان باید چیکار کنیم ؟! من میرم دنبال سرهنگ بعد از این حرف واکرش را برداشت که محمدحسین مانع شد و گفت : من صداشون میکنم شما لطفا مراقب سیستم من باشید ـ اما من ... ـ الان میام مهدا روی کاری که محمدحسین از او خواسته بود تمرکز کرد . چند دقیقه منتظر ماند اما محمدحسین و سرهنگ نیامدند . ـ مرضیه خانم ؟ نیومدن ! ـ آره فک کنم اتفاق مهمی افتاده بذار بر میگردم مهدا : باشه بیش از نیم ساعت گذشت و خبری از هیچ کس از همکارانش نشد . نمیتوانست بیش از این منتظر بماند و اگر تعلل میکرد تمام تلاش های محمدحسین و مرضیه از بین میرفت بسم الهی گفت و شروع کرد ... آموزش های سایبری زیادی ندیده و بنظر نمی آمد موفق شود . توانست با تغییراتی در سامانه و گیج کردن آنها از طریق هکی که قبلا یاسین با لپ تاپش انجام داده بود آنها را گمراه کند .... در نهایت آنها که ترس از دست دادن تمام تلاش های سایبری و لو رفتن میزان تراکنش مالی شان داشتند برای حفظ داده های خود عقب کشیدند ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan