#فراری
#قسمت_483
بلاخره نصیبش شد.
بلاخره این دختر دم زد.
از خودش...
از خواستنش...
از مالکیتی که چنگ می زد به دلش...
-نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی قسمت کنم.
با انگشت اشاره اش روی ابروی پرپشت پژمان کشید.
-من شانس آوردم که تو این همه صبور بودی.
لبخند زد.
ولی لبخندش جنس غم داشت.
-خیلی اذیتت کردم، خودمم اذیت کردم، شایدم چون نمی فهمیدم دنبال چی هستم.
انگشتش پایین آمد.
گونه ی پژمان را به بازی گرفت.
-من باید نتیجه ی الانم رو چندسال پیش می گرفتم، دیر کردم.
-من خوبم.
-من نیستم، بغض می کنم برای تمام وقت هایی که خون به دلت کردم، چطوری تحملم کردی؟
"جهان و آشوبش،
تو و عشقت جان من!
میل من که بند نمی آید حوالیت...!"
-تحمل نکردم.
-پس چی؟ میتونستی از شرم راحت بشی، ولی نشدی، هرچی بیشتر خواستم فرار کنم بیشتر نگه ام داشتی.
دستان پژمان دور کمرش حلقه شد.
کمی به جلو هولش داد.
-نگه ات داشتم واسه الانم.
-تو خیلی صبوری.
-بیشتر زورگوام.
آیسودا بلاخره لبخند زد.
-زدی به هدف.
پژمان هم لبخند زد.
آیسودا از روی شکمش پایین آمد.
کنارش دراز کشید.
خودش را میان آغوشش جا کرد.
-خداروشکر که زورگویی.
سرش را روی بازوی پژمان گذاشت.
دست پژمان زیر پیراهنش روی شکمش ماند.
بلاخره به چیزی که می خواست رسید.
این دختر تمام و کمال مال خودش شده بود.
موهایش را بوسید.
-من همیشه کنارتم.
-می دونم.
به همین امیدوار بود.
پژمان هیچ وقت رهایش نمی کرد.
دست پژمان را بوسید.
-شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_484
سال تحویل را کنار حاج رضا و خاله سلیم بودند.
پیرزن و پیرمرد بعد از سالها، عیدشان شلوغ بود.
نه اینکه کسی نباشد...
رفت و آمدی نباشد.
بود.
خیلی خوب هم بود.
ولی هر سال که خاله سلیم سفره می انداخت، کسی کنارشان نبود.
دو تایی طی می کردند.
ولی امسال فرق داشت.
پژمان و آیسودا از رگ و ریشه ی حاج رضا بودند.
هر دو بچه های خواهرهایش بود.
خواهرهایی که جوان مرگ شدند.
با این حال کنار حاج رضا بودند.
طی کردند.
همه هم راضی بودند.
چه بهتر از این؟!
ولی فردای همان روز پژمان و آیسودا به قصد سفرساک بستند و رفتند.
در عوض مهمانی های حاج رضا و خاله سلیم شروع شد.
تنها نبودند.
آیسودا هم خیالش راحت بود.
اینگونه بهتر دوست داشت.
سفرشان به اهواز و آبادان بود.
تعریفش را زیاد شنیده بود.
خصوصا آیسودا.
این اولین سفرش بود.
آن هم با مردی که بی نهایت دوستش داشت.
اصلا مگر می شد پژمان را دوست نداشت؟
مردانگی هایش آنقدر به چشم می آمد که آدم بخواهد هلاکش شود.
خصوصا وقتی غیرتش تا رگ های پیشانیش بالا می آمد.
آمپر می چسباند.
هیچی هم حالیش نبود.
بزن بهادری می شد برای خودش!
مشت های گره کرده اش فک هر کسی را پایین می آورد.
بلاخره آیسودا خانمش بود.
جانش بود.
همه کسش بود.
مگر آدم بی خیال همه کسش می شود؟
اصلا چطور ممکن بود؟
خصوصا وقتی این همه دلبر با لباس قرمز و شالی که باد در حال بردنش بود لبه ی کارون ایستاده بود؟
موهایش دورش پخش شده بود.
باز هم خوب بود یک ساعت رانندگی باعث شد جای خلوتی را لبه ی کارون پیدا کنند.
جایی که خودش بود و آیسودا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan