روزی که خداوند هستی را قسمت می کرد...
خدا گفت:
چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد.
سهمتان را ازهستی طلب کنید؛ زیرا خداوند بسیار بخشنده است.
هر که آمد چیزی خواست...
یکی بالی برای پریدن...
و دیگری پایی برای دویدن
یکی جثه بزرگ خواست...
و آن یکی چشمان تیزبین
یکی دریا را انتخاب کرد...
و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمده و به خداوند گفت:
ای خالق بزرگ، من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم...
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان، و نه دریا...
خداوند فرمود:
پس چه میخواهی
کرم گفت:
تنها کمی از نور خودت را به من بده تا شبها بدرخشم و عظمت تو را به رخ بکشم
خداوند چنین کرد کمی نور به او داد...
و نام او کرم شب تاب شد.
خداوند گفت:
آنکه نوری با خود دارد، بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد...
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان می شوی
سپس خداوند رو به دیگران گفت:
کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست؛ زیرا که از خدا، جز خدا نباید خواست.
اکنون هزاران هزار سال است که او می تابد و وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است.
نتیجه
از خداوند بقدر عظمتش بخواهیم نه بقدر نیازمان، او خود قادر و تواناست.
💖
http://eitaa.com/cognizable_wan