#فراری #قسمت_534
درون ذهنش با خودش حرف می زد.
انگار از همین الان بخواهد جنگ راه بیندازد.
توجهی هم به زن و مرد جلویش نداشت.
ظاهرا آرام بودند و پر از عشق!
زن از جهیزیه اش می گفت.
مرد هم از خوش سلیقه بودنش.
خوش به حالشان!
رسیده به شهر پیاده شدو
کرایه از او نگرفتند.
کمی پیاده رفت.
جایی که تاکسی ها توقف کرده بودند ایستاد.
یک تاکسی دربست گرفت.
هنوز هم بعد از چندین ماه می دانست دفتر کارش کجاست؟
این وقت روز هم حتما باید دفترش باشد.
جایی نداشت برود.
کرمش را ریخته بود.
چیزهایی را که باید خراب کند کرد.
حالا نوبت خراب کردن او بود.
رسیده به شرکتش پیاده شد.
کرایه را داد.
سرش داشت منفجر می شد.
امروز مدام این ور و آن ور بود.
هدف مشخص بود اما ناپیدا!
یا خودش گم شده بود یا پژمان.
مردی که اصلا روی گوشیش زنگ نزد.
سراغش را نگرفت.
جواب تلفن های او را هم نمی داد.
فقط پشت سر هم بوق می خورد.
بی توجه به نگهبانی بالا رفت.
قبلا بالا نرفته بود.
ولی امروز می رفت و پیدایش می کرد.
از راهنماهایی که روی تابلو بود پیدایش کرد.
اتاقش ته راهرو بود.
چسبیده به آبدارخانه!
میز منشی هم دم در بود.
از همان جا هم منشی که دختر جوانی بود را می دید.
عینکی بود و سرش روی چندتا برگه!
مقابل میزش ایستاد.
-با آقای پناهی کار دارم، وقت قبلی هم ندارم.
-ایشون بدون وقت قبلی کسی رو نمی پذیرن.
پوزخند زد.
-باشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_535
بدون توجه به منشی به سمت در رفت.
دستگیره را فشرد داخل رفت.
کمشی به دنبالش رفت.
اما حریفش نشد.
پولاد با حالتی از خمودگی و ناراحتی شدید نگاهش به پنجره بود.
ولی با باز شدن ناگهانی در نگاه او هم چرخید.
یک لحظه از دیدن آیسودا متحیر شد.
منشی هم به دنبالش نیامد.
می دانست الان پولاد داد و بیداد می کند.
برای اینکه تیر ترکش ها به او نخورد نیامد.
آیسودا در را پشت سرش محکم به هم کوباند.
-دلت خنک شد؟
دقیق نگاهش می کرد تا بشناسدش.
خودش بود؟
واقعا خودِ خود آیسودا بود؟
چقدر تغییر کرده.
کمی چاق تر به نظر می رسید.
ولی زیباتر از قبل شده بود.
با یک تیپ حسابی!
هرچند که آرایش به صورت نداشت.
-به چی نگاه می کنی؟
تن صدایش خیلی بالا بود.
دلش می خواست اینجا را خراب کند.
آتش شود و همه چیز را بسوزاند.
-چطوری پیداش کردی که بهش گفتی ها؟ حالا خوبه؟ دیدن من خوبه؟
-آسو...
-اسمم به زبونت نیار که حالم بهم می خوره.
پولاد هنوز هم قیافه ی متعجبی داشت.
از روی صندلیش بلند شد.
کم کم به آیسودا نزدیک شد.
-واقعا خودتی؟
آیسودا پوزخند زد.
-هرگز نمی بخشمت پولاد، با زندگیم بازی کردی...
-از چی حرف می زنی؟
-از مردی که هر چرتی رو امروز بهش گفتی.
-پژمان نوین؟
پولاد دقیقا مقابلش بود.
دستانش را بالا آورد تا صورتش را قاب بگیرد.
آیسودا فورا عقب رفت.
-به من دست هم نزن، فهمیدی؟
پولاد ناامیدانه دستش را پایین آورد.
-چقدر دنبالت گشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan