#فراری #قسمت_538
-کجا رفته؟
-نمی دونیم، دنبال تو اومده که پیدات کنه، دیگه برنگشت.
-الان میام.
حاج رضا ناامیدانه تلفن را قطع کرد.
تا وقتی که آیسودا را ندیده بود.
کنارش زندگی نمی کرد.
نه مسئولیتی داشت نه دل نگرانی!
ولی حالا عین یک پدر...
مدام نگران بود.
مدام مراقبش بود اتفاقی برایش نیفتد.
کوچک ترین اتفاق نگرانش می کرد.
و حالا اصلا نمی دانست برای چه دعوا کرده اند.
چه اتفاقی افتاده؟
فقط می فهمید نباید اینگونه پیش برود.
این دو که بچه نبودند.
دوتا آدم بالغ جنگ و جدل نمی کنند.
منطق برای چه بود؟
یکی با با این دو نفر حرف می زد.
خوب و بد زندگی را نشانش می آمد.
زندگی با تق و توقی، بهم نمی خورد که!
باید سفت تر از این حال و احوال باشند.
با این کارها فقط در حق خودشان ظلم می کردند.
خاله سلیم از ساختمان بیرون آمد.
دمپایی هایش را پوشیده به حیاط آمد.
-چی شد رضا؟
-پژمان بلاخره جواب داد.
-الهی شکر.
-ولی هنوز گوشی آیسودا خاموشه.
خاله سلیم به شدت دلشوره داشت.
همه اش می ترسید اتفاقی بیفتد.
خدای ناکرده....
-پژمان چی گفت؟
-داره میاد.
-نمی دونه آیسودا کجاست؟
-خبر نداره.
-خدا خودش کمک کنه.
پیرزن و پیرمرد اندازه ی تمام عمرشان وزن کم کردند.
از بس دلشوره داشتند.
نگرانی از سر و رویشان می برید.
-بریم داخل خانم، الان پژمان می رسه.
خاله سلیم زیر لبی با خودش غرولند کرد.
اگر جلوی آیسودا را گرفته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_539
الان بیرون از این خانه نبود.
هوا تاریک بود.
گوشیش خاموش بود.
ولی خبری از او نبود.
خدا کند اتفاقی برایش نیفتاده باشد.
وگرنه جواب پژمان و مادر خدا بیامرزش را چه می دادند.
این دختر امانت بود.
نمی خواستند بلایی سرش بیاید.
حتی ناراحت شود.
خدا این ماجرا را ختم به خیر کند.
با حاج رضا داخل خانه شدند.
نیم ساعتی طول کشید تا پژمان خودش را رساند.
به محض اینکه زنگ را فشرد حاج رضا در را برایش باز کرد.
فقط پرسید: آیسودا کجاست؟
حاج رضا ناامیدانه نگاهش کرد.
خاله سلیم درون بهارخواب ایستاد.
-دنبال تو اومده، چی بهش گفتی؟ چی شد اصلا؟
دست پژمان کنار پایش مشت شد.
صورتش به قدری بهم ریخته و زخمی به نظر می آمد که انگار از جهنم برگشته.
حال خوبی نداشت.
آمده بود ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد.
هنوز با هیچ چیزی کنار نیامده آیسودا غیبش زده بود.
-پیداش می کنم.
از خانه بیرون زد.
یکراست به سراغ نادر رفت.
باید او را هم همراه خودش می کرد.
کار ساختمان تعطیل شده بود.
نادر هم درون چادری که ته حیاط بود می خوابید.
کنار چادر ایستاد و صدایش زد.
نادر فورا بیرون آمد.
-جانم قربان.
-باید بریم پیداش کنیم.
-کیو؟
با لحن محکمی گفت: زنمو.
نادر متعجب نگاهش کرد.
-ظهر اومدن اینجا، سراغ شمارو می گرفتن، آدرس دفترتونو دادم.
داشت دیوانه می شد.
این دیگر چه بلایی بود به سرش آمد.
-راه بیفت.
-چشم.
جلوی چادر کفش هایش را پوشید.
چراغ شارژی را خاموش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan