شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه شهاب سعی کرد لبخندی بزند ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت: ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپرد شهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد. نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود، با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند. به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت . کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت! مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد شهاب لبخندی زد و گفت: ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی. مهیا سری تکون داد ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای‌ ؟؟ مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفت ــ چرا دستات میلرزه ؟؟ مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد! پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟ ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت !! و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد شهاب با دست دیگری اشک هایش را آرام پاڪ کرد ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم .داشتن پرچمای عزای امام جوادُ پاره میکردند باید مینشستم نگاشون میکردم مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت شهاب با دست چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد، بدون هیچ دلخوریِ صبح با عشق به چشمان مهیا زل زد ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟ ــ اگه بلایی سرت میومد من دق میکردم ! شهاب آرام خندید و گفت: ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه! مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛ ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی ــ من نوکر شما هم هستیم مهیا آرام خندید و گفت : ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله و حواسش را کاملا به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!! http://eitaa.com/cognizable_wan