ادامه قسمت
#شش👉
#حـــــــــرمٺ_عشــق
و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
خودش را روی تختش انداخت...
درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند.
هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد.
به خودش!!..
به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!..
به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!..
به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟..
به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!..
به حرف امروز حمید.!.
و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!😑😣
_یوسف جان،... مادر..!!! یووسف
صدای مادرش بود..
که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد.
_جانم مامان.!چیزی شده؟!😊
+وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.😕
مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan