#فراری #قسمت_589
نه درون بانک خاک بخورد.
وارد محوطه شدند.
با شیشه های به ارتفاع 5 متر یک گلخانه ی 700 متری را ساخته بودند.
پر از درخت و گل های رنگی.
5 طاووس روی تنه ی یکی از درخت ها نشسته بود.
ظاهرا مشاور بعضی از درخت های حیاط را قطع نکرده بود.
پرنده های دیگری هم به چشم می خورد.
مشاور با خجالت گفت: آقا با اجازه تون چند تا بلبل و قناری هم اینجا ول کردم.
-کار خوبی کردی.
فضای خیلی بزرگی بود.
پژمان با لذت به اطراف نگاه کرد.
همه چیز همان طوری بود که می خواست.
با لذت بوی گل ها را به شامه اش فرستاد.
-ممنونم.
-خواهش می کنم آقا.
پس بلاخره کار این گلخانه تمام شد.
نمی شد درون شهر این گلخانه را ساخت.
ولی محیط اینجا جان می داد برای این گلخانه.
حسابی دلبری می کرد.
آیسودا عاشق اینجا می شد.
مطمئن بود خوشش می آید.
دوری درون گلخانه زد.
خودش را نزدیک طاووس ها کرد.
ولی طاووس ها ترسیده بال زدند.
کم کم تا اهلی شوند و به وجود آدم ها عادت کنند زمان می برد.
از گلخانه بیرون آمد.
-همه چیز رو به راهه؟
-بله آقا، هروقت مسل داشته باشید به املاک و باغات سر می زنیم.
-بعد از ناهار می فرستم دنبالت، برو دامداری.
-چشم.
مشاور راهش را گرفت و رفت.
مرد ساده ای بود.
و البته خیلی خوش قلب!
کمی دور عمارت قدم زد.
سری به چندتا گاو پشت عمارت زد.
وقتی برگشت آیسودا در حالی که چشمانش را عین یک بچه ی تخس می مالید از پله ها سرازیر شد.
-صبح بخیر.
-ظهر شد.
-زیاد نخوابیدی.
دقیقا ساعت ده از خواب بیدار شد.
با ناز خودش را آویزان آغوش پژمان کرد.
-چرا نخوابیدی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_590
-خوابم نبرد.
-چرا؟
-داشتم فکر می کردم.
-به چی؟
-مهم نیست، بریم صبحونه بخوریم؟
آیسودا متعجب پرسید: صبحونه نخوردی؟
-منتظر شدم بیدار بشی.
بعد می گویند نباید قربان صدقه ی مردها رفت.
این ها که مرد نیستند...
فرشته های خوش غیرتند در لباس مردی چهارشانه با نگاهی عاشق!
چانه ی پژمان را بوسید.
-من نمیرم برا تو آخه؟
پژمان خندید.
-برات یه چیزی دارم.
-چی؟
-بعد از صبحانه.
به سمت آشپزخانه رفتند.
-خوابم خیلی عمیق بوده، اصلا نفهمیدم رفتی.
-خسته بودی.
-یکم.
وارد آشپزخانه شدند.
خاله بلقیس تند و فرز درحال تهیه ی ناهار بود.
-سلام خاله جون.
-سلام عزیزم.
صبح دیده بودشان.
با این حال باز هم جلو آمد و گونه ی آیسودا را بوسید.
-خاله بلقیس صبحونه رو تو حیاط بچینید لطفا.
-حتما عزیزم.
با پژمان بیرون رفتند.
-نگفتی چی داری برام.
-گفتم بعد از صبحانه.
-بدجنس نباش.
پژمان فقط لبخند زد.
آیسودا لب برچید.
پژمان که مخفی کاری می کرد لجش می گرفت.
پشت میز درون حیاط نشستند.
هوای دلپذیری بود.
درخت نارون کهن حیاط حسابی سایه گسترده بود.
آیسودا پا روی پا انداخت.
حس زندگی داشت.
بودن با پژمان همه رقمه خوب بود.
دستش را زیر چانه اش زد و خیره خیره نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan