💕 داستان کوتاه
دیوانه ی عاقل
در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد.
مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند.
بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت...
پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند.
وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند.
یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟
او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند.
بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟
گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت.
پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد.
اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید.
از آن قضیه چند روزی گذشت...
مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود.
بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت:
در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی.
http://eitaa.com/cognizable_wan