💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓
#دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت
#هشتم
💓از زبان مینا💓
فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد
تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید...
و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑
بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕
یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑
از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄
اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد
دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود
بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود...
چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود..
حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم
الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂
بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃
ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون.
طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏
.
.
💓از زبان مجید💓
الکی مدام سرم تو گوشی بود😕
نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب.
کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑
حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔
به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!!
مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت:
_خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊
یهو قند تو دلم اب شد😌🙈
کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن
حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم
فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇
اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊
.
بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم
تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم
با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan