💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓
#دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت
#دوازدهم
💤💤💤💤💤
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟😯
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊
-اخه الان همه منتظرن...😐
-خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!😯
-حدس بزن 😊
-خونه مامان جون 😯
-آفرین به خانم باهوش خودم😆
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕
-اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊
.
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
.
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود😶
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔
.
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀
از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊
.
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم..
-خونت؟!؟😯
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄
-اها از اون لحاظ 😅
.
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊
. .
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو ....
💤💤💤💤💤💤
.
از خـــواب پـــریـــدم😢
.
قلبم داشت تند تند میزد😓
وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته...
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan