#فراری #قسمت_601
دستی به صورت اصلاح نکرده اش کشید.
-من اینم، یه شکست خورده، یه عاشق بدبخت، یکی که 8 سال منتظر بود. تموم شدم، بخاطر دختری که پسم زده تموم شدم.
اگر می شد زار می زد.
گریه سر می داد.
نواب با ترحم نگاهش کرد.
پولاد با خشم گفت: اینجوری نگام نکن لعنتی، از ترحم تو و زنت و بقیه متنفرم.
-آروم باش، اگه با زفتن من راحت میشی الان میرم.
-برو، نمی خوام ببینمت.
نواب آهی کشید.
به سمت در راه افتاد.
-بشین فکر کن.
پولاد عین زهوار در رفته کف خانه اش نشست.
-لطفا عاقلانه فکر کن.
در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
پولاد باز هم تنها شد.
انگار نافش را با تنهایی بریده بودند.
با اعصابی داغان کف زمین دراز کشید.
فقط دلش می خواست همه چیز یک کابوس باشد.
زود تمام شود.
اگر تمام بشود.
***
-پژمان....
-جانم؟
جانم های مردانه را شنیده ای؟
می گویند اسپند روی آتش است.
دستان پر از گیلاسش را مقابل پژمان گرفت.
-برای تو چیدم.
پژمان لبخند زد.
روسریش کنار رفته بود و موهایش با نسیم ملایمی این ور و آن ور می شد.
چندتا کارگر در حال چیدن میوه و ریختن درون جعبه ها بودند.
روسریش را مرتب کرد.
موهایش را پشت گوشش فرستاد.
آیسودا لبخند زد و گیلاس ها را درون دست پژمان ریخت.
-ممنون.
-اگه کارگرها نبودن...
فورا گفت: می دونم.
مردش غیرتی بود.
دوست نداشت نگاه کسی روی زنش بالا و پایین شود.
خونش به جوش می آمد.
-چند روز اینجاییم؟
-تا وقتی حال و هوای تو خوب بشه.
آیسودا صورتش از هم باز شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_602
-بعدش؟
-بعدش قراره عروسی کنیم.
گل از گل آیسودا شکفت.
خبر از این بهتر؟
-واقعا؟
-دلیلی برای انتظار دیگه نیست.
آیسودا به حلقه ی قدیمی و زیبایش نگاه کرد.
-فکر کردم...
پژمان دستش را دور شانه اش انداخت.
به خودش فشارش داد.
-هیچ فکری نکن، فقط وقتی رسیدیم برو دنبال کارهات، می خوام زود انجام بشه.
احساس خوبی داشت.
بلاخره این تنش ها داشت از او دور می شد.
راه نفسش باز شده بود.
انگار شومی و نحسی بلاخره از آنها دور می شد.
از بس این مدت زجر کشید که قلبش مدام تیر می کشید.
ولی این دو روزه حالش خیلی خوب بود.
داشت نفس می کشید.
همه چیز قشنگ شده بود.
لابه لای هر رنگی شعری بود.
-تموم شد.
پژمان صدایش را نشنید.
پرسید: چی گفتی؟
با لبخند محجوبانه اش گفت: هیچی!
همین که می توانست از این به بعد شاد باشد کافی بود.
و البته کنار مردی که تمام قد عاشقش بود.
-قدم بزنیم؟
-قدم بزنیم.
"مرا دعوت کن به چای عصرانه...
زیر درخت های گیلاس...
درست همان جایی که آخرین بار بوسیدمت.
سرخ شدی و نگاه پر از رنگ شد.
نگفته بود بانو؟
دلم باز از همان چای ها می خواهد."
-خونه عموت تا اینجا نزدیکه، می خوای عصر بهش سر بزنیم؟
فکر بدی نبود.
از زمان خواستگاری دیگر او را ندیده بود.
-بریم.
-بهش خبر میدم.
آیسودا سر تکان داد.
-هروقتم خواستی بگو بریم سر قبر خاله.
-بمونه برای روزی که می خوایم برگردیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan