به محض دور شدنشان گفت: اونجا چی می خواد؟ -تورو. از حرف بی پرده ی پژمان خجالت کشید. لب گزید و گفت: ببخشید. -تقصیر تو نیست که عذرخواهی کنه، اون نجس دست بردار نیست. -پس حالا حالاها کوتاه نمیاد. -این بار برای همیشه از زندگی ساقطش می کنم. لحنش جوری بود که آیسودا ترس برش داشت. پر از خشونت و سردی بود. انگار که هیچ رحمی نداشته باشد. البته که حق هم داشت. هرکس دیگری هم بود از اینکه مدام یک نفر برای خواستن زنش پیش قدم میشد قاتی می کرد. پژمان تا الان زیادی هم صبوری کرده بود. جای تعجب داشت تا الان سر پولاد را زیر آب نکرده. پژمان با سرعت بالایی می رفت. انگار بخواهند پرواز کند. البته شانس با آنها یار بود. جاده خلوت و ساکت بود. هیچ صدایی نمی آمد. فقط سکوت بود و سکوت. البته به جز گاز دادن ماشین توسط پژمان. آیسودا هم ترجیح داده بود ساکت سرجایش بنشیند. ابدا نمی خواست خودش را درگیر کند. می ترسید پژمان به او هم حرفی بزند. گاهی دلش برای پولاد می سوخت. گاهی هم نه! فقط مانده بود مردی که چهار سال حتی یک بار هم دنبالش نیامد، چه شده که حالا هی سینه چاک می کند. مگر همان چهارسال پیش قیدش را نزد؟ حالا هم برود. این مسخره بازی ها واقعا جنون آمیز بود. و البته مسخره. درکش نمی کرد. بلاخره با رسیدن به شهر ضربان قلب آیسودا تندتر شد. نمی فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. ترس داشت. امیدوار بود عین چاله میدانی ها کارشان به کتک کاری نکشد. زشت بود. مردم چه می گفتند؟ تازه آبروریزی وقتی بدتر می شد که بدانند همه چیز بخاطر اوست. تازه انگ بی غیرتی هم به پژمان می چسباندند. ابدا نمی خواست این اتفاق بیفتد. رسیده به خانه ی حاج رضا، پژمان پیاده شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا هم به تبعیت از او پیاده شد. دلش عین سیر و سرکه می جوشید. هوا تاریک شده بود. کوچه خلوت بود. اذان را تازه گفته بودند. چون صدای مکبر از مسجد می آمد. پژمان کلید انداخت و داخل شد. آیسودا هم عین جوجه اردک به دنبالش. کاری از دستش برنمی آمد. غیر از اینکه به دنبالش برود. جلوی بهارخواب کفش های چرم خالصی بود که نویی برق می زد. همراه پژمان داخل شدند. مردی روی تشک خواب بود. حاج رضا در حال اقامه ی نمازش بود. خاله سلیم هم پشت سرش. آیسودا هنوز هم رنگ پریده و پر از ترس بود. پژمان بالای سر پولاد ایستاد. پولاد با چهره ای رنجور در خواب بود. زیر لب ناله کرد: آسو منو ببخش. دست پژمان که بالای سرش ایستاده بود مشت شد. آیسودا با ترس نگاه می کرد. ترسید پژمان در همان حالت به او حمله کند. حاج رضا نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت. چهره اش پر از تاسف بود. -چرا راش دادین داخل. -این جوون نیاز به کمک داره. پژمان پوزخند زد. -چه کمکی؟ بیشتر از اینه که به ناموسم چشم داره؟ -اینجوری با شاخه شونه کشیدن هیچ چیزی حل نمیشه؟ فقط و فقط درد روی درد تو و این جوون میاد، یه بار برای همیشه باید باهاش صحبت کنید، اون منتظر برگشتن آیسوداست. آیسودا با دست جلوی دهانش را گرفت. چقدر رقت انگیز بود. -حالیش می کنم. حاج رضا با جدیت گفت: فعلا اینجا خونه ی من، حرمت مهمون هم واجب، این جوون فعلا تو حال خودش نیست، بیدار که شد باهاش حرف بزنید و راضیش کنید، با دشمنی کردن هیچ چیزی حل بشو نیست. حق با حاج رضا بود. پژمان هم زور زد تا عاصی نشود. به سرش نزند در همان حالت خواب به او حمله کند. حاج رضا تسبیحش را کنار گذاشت. خاله سلیم هم نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت. آیسودا هنوز با همان حالت ترسیده ایستاده بود. همه چیز به طرز عجیبی ترسناک بود. باعث می شد نتواند درست نفس بکشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan