🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے
#اینڪ_شوڪران
🌹قسمت
#سی_وهشت
روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود.. یا دردی که منوچهر کشید....😣😭
دلم میسوزه...
میگم ای کاش یه بار داد می زد.
صدای نالش بلند می شد.
دردش رو بیرون می ریخت.
همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود...
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن...
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود...
همه از روحیم تعجب می کردن...
نمی تونستم جلوی خنده هام☺️ رو بگیرم.😍
با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور.
گفت
_میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم...
سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون.
دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن.
مادرش شربت می داد... ☺️
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن.
از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن...
و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،...
دکتر گفت:
_باید زودتر شیمی درمانی شه.😣
ادامه دارد..
🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan