سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم. -لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته. باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده : -یاخدا! باباتون اومد! دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد. -سلام خانومم. - سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟ صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است. - تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟ مادرلبش را گاز می گیرد. - خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. - خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود . - نه طالقانیم . مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش .... چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند. پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می گیرد. - سلام بابا. - به سلام علی آقا. خوبی بابا؟ - چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم! - خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد. - تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟ - بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما... و سکوت می کند. - علی؟ - بله این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود. - شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟ صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم... به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan