با این حال باز هم قلبش تیر می کشید. انگار واقعا قرار بود بمیرد. آرش با عجله آب آورد. یوسف سعی کرد کمی آب به خوردش بدهد. ولی خودش خوب می دانست هیچ چیزی دوای دردش نیست. پر از غصه بود که دوستش از پشت خنجر زده. پر از درد بود که همسرش کنارش نیست. پدری دارد که یک جانی است. و مادری که زیر خروارها خاک است. همه ی این ها نابودش می کرد. بلاخره قلبش کمی آرام گرفت. پلک هایش را روی هم گذاشت. -یکم بذارید نفس بکشم. یوسف و آرش عقب رفتند. یوسف با کلافگی و خشم رو به آرش غرید:حالا وقت گفتن این چرت و پرت بود. -آقا من نمی دونستم قلبشون درد میاد. -گمشو از جلو چشمام. آرش سرافکنده از اتاق بیرون رفت. یوسف با همان کلافگی مقابل دختری که مطمئن بود از خون خودش هست نشست. -مامانمو دوست داشتی؟ -برای بدست آوردنش خیلی جنگیدم. -پس چرا گذاشتی بره؟ -نتونست با شرایطم کنار بیاد. آیسودا پلکش را باز کرد. خیره خیره به به یوسف نگاه کرد. مردی درشت هیکل با چشمانی نافذ. انگار بتواند زیر و بم وجودت را بخواند. -شرایطت چی بود؟ -یه معتاد که کشیده شده بود تو باند قاچاق. -هنوزم معتادی؟ -نه! نپرسید هنوز هم قاچاق می کند یا نه؟ چون جوابش کاملا مشخص بود . بیشتر از این نمی خواست بداند. با صدای خسته و ناراحتی گفت:بذار دوستم بره، خانواده اش خیلی نگرانن. -انتخاب خودشه. متعجب پرسید:یعنی چی؟ -دوس داره بره اونور مرز. غیرقابل باور بود. انگار در این یک سال اصلا سوفیا را نشناخته بود. -باور نمی کنم. -مهم نیست. از روی مبل بلند شد. -چیزی از تصادف خودت و مادرت می دونی؟ -ما اصلا تصادفی نداشتیم. پس این دختر چیزی نمی داند. -تمام این سالها کجا زندگی می کردین؟ -تو روستا، نزدیک خاله اینا بودیم. پس تمام این سالها کنار ارسلان بودند و نفهمید. ارسلان هم نم پس نداد. فقط مانده بود چرا باید از خواهر زنش محافظت کند. منفعتی نداشت. البته غیر از اینکه حالا آیسودا زن پسرش بود. سری تکان داد. باید این پسر را می دید. ناسلامتی دامادش بود. چرخی دور اتاق زد. اتاق بزرگی بود. یک اتاق کار بزرگ و دلباز. از آنهایی که از دیدن دکورش سیر نمی شوی. آیسودااز جیغ و داد خسته شده بود. دلش می خواست فقط یکم ذهنش خلوت شود. به آمدن پژمان فکر کند. درون دلش قربان صدقه اش برود. از این همه درگیری بدش می آمد. شاید حدود نیم ساعت اتاق درون سکوت محض بود که صدای در اتاق آمد. -بیا داخل. آرش بود. با همان چشمان سبزِ گستاخش. -اومد آقا. آیسودا با شوق بلند شد. -بگو بیاد داخل. آیسودا به سمت در دوید. ولی آرش فورا در را بست. -بمون دختر خودش داره میاد. با پرخاش گفت: به چه حقی مانع من میشی؟ در اتاق دوباره باز شد. قامت درشت پژمان نمایان شد. آیسودا به سمتش پرواز کرد. جوری بغلش کرد که اگر پژمان کمی ظریف بود دردش می آمد. پژمان با همه ی دلتنگی اش دستانش را جوری دور آیسودا حلقه کرد انگار می ترسید از او بگیرندش. با این حال با چشمان تیز و وحشیش به یوسف نگاه کرد. -پس تو پسر ارسلان نوینی؟ آیسودا سرش را درون سینه ی پژمان مخفی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan