#فراری #قسمت_665
با ذوق کنارشان رد می شد.
قبل از آمدن به اینجا ترس داشت.
فکر می کرد از پسش برنمی آید.
یا حداقل یک جای ناشناخته با مردمانی که نمی شناخت...
ترسناک بود.
ولی زرق و برقی که الان مقابلش می دید واقعا جذاب بود.
با این حال زمستان در راه بود.
زمستانی با برف های زیاد و کولاک...
رفت و آمد سخت می شد.
ولی تحمل می کرد.
باید خودش را می ساخت.
باید بتواند با خانواده اش مقابله کند.
او دختر جا زدن نبود.
اینجا هم دوام می آورد.
قرار نبود که کم بیاورد.
با انرژی زیادی قدم برداشت.
بین راه از لبه ی جاده گل های بیابانی چید.
دسته ی بزرگی درون دستش گرفت.
هوای پاک دهات را به سینه کشید.
اینجا بودن پر از زندگی بود.
رسیده به ماشینش گل ها را روی داشبورد گذاشت.
استارت زد و حرکت کرد.
خودش را تا جلوی خانه ی خاله باجی رساند.
ماشین را کنار کشید.
پیاده شد.
خبری از پسر خاله باجی نبود.
چه بهتر!
احساس راحتی بیشتری می کرد.
صندوق عقب را بالا زد.
وسایلش شامل دو ساعت بزرگ و یک کارتن کتاب بود.
به زور همه را پایین گذاشت.
کارتن کتاب ها واقعا سنگین بود.
نفسی تازه کرد.
دو تا ساک را داخل برد و درون ایوان گذاشت.
برگشت و کارتن را بغل گرفت.
حس کرد کمرش تیر کشید.
چقدر سنگین بود.
لنگ لنگان داخل بردش.
روی ایوان گذاشت.
صدا زد:خاله باجی هستی؟
صدایی نیامد.
صدای گاو از طویله می آمد.
حتما آنجا بود.
بزور همه ی وسایل را داخل برد.
درون اتاق گذاشت.
لیوانی که همیشه درونش آب می خورد را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_666
درون آشپزخانه پر از آب کرد.
برگشت و گل ها را از جلوی داشبوردش برداشت و درونش گذاشت.
اتاق خشک و خالی می بود دلش می گرفت.
گل ها را لبه ی پنجره گذاشت.
لبخند زد.
کم کم همه ی وسایلش را چید.
پشت در چوب لباسی زد و لباس ها آویزان شد.
کارش که تمام شد با رضایت لبخند زد.
همان موقع خاله باجی داخل آمد.
از لباس هایش مشخص بود درون طویله بود.
بوی پهن می داد.
از دستانش شیر می چکید.
البته سطلی هم پر از شیر داشت.
-خسته نباشید.
-درمونده نباشی، ماستم تموم شد، سفره ی بدون ماست و دوغ که فایده نداره، امروز شیر ندادم مراد، گفتم بمونه برای خودم.
خوشش می آمد که توضیح می داد.
انگار که پوپک از او توضیح بخواهد.
-کمکی می خواید؟
خاله باجی قابلمه ی رومی بزرگی را روی زمین گذاشت.
شیررا درونش ریخت و گفت:نه عزیزم، کار هرروزه که کمک لازم نداره.
قابلمه را سر گاز گذاشت.
پوپک کمی نگاهش کرد.
پیرزن سخت مشغول کارش بود.
پوپک هم خیلی آرام بیرون رفت.
هنوز روستا را ندیده بود.
فقط یک خط صاف را بالا و پایین رفت.
ماشین نبرد.
پیاده روی یک مزه ی دیگر داشت.
تا خود ظهر تمام اطراف را پا زد.
وقتی برگشت کمی آفتاب سوخته شده بود.
آقای مهندس هم برگشته بود.
نمی دانست با این درد و بخیه چطور بیرون رفت.
انگار این مرد به عمد بخواهد به خودش ظلم کند.
وگرنه با این همه بخیه باید استراحت می کرد.
کار که همیشه بود.
اما سلامتی همیشگی نیست.
پیراهنش شسته شده روی بند بود.
مطمئن بود خونریزی کرده.
برای همین شسته روی بند انداخته اند.
صدای خاله باجی را شنید.
داشت سرزنشش می کرد.
پس حدسش درست بود.
البته زن بیچاره حق داشت.
نگران پسرش بود.
با احتیاط جلو آمد.
چند لحظه ای پشت در ماند تا مادر و پسر معذب نشوند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan