#فراری #قسمت_719
حس می کرد با این دختر می تواند راحت ارتباط برقرار کند.
چهره اش مهربان بود.
به نظر هم نمی آمد کم حرف باشد.
فقط انگار دنبال حرف مناسب می گذشت.
کاری که او وقتی وارد یک جمع غریبه می شد می کرد.
پوپک با یک عذرخواهی بلند شد.
برنجش پخته بود.
باید دم می زد.
کارش را تمام کرد.
وسایل سالاد را آورد.
ترنج هم که از نشستن خسته شده بود بلند شد.
به سمت پوپک آمد.
-می خوای کمکت کنم؟
پوپک با لبخند گفت:نه، یه سالاد دیگه.
-از وقتی اومدیم سرپا بودی.
-نه بابا، یه غذا بود دیگه.
ترنج لبخند زد.
دختر مهربانی بود.
-چطوری از تهران انداختنت اینجا؟
پولاد دهان لق!
-خودم درخواست دادم.
-این همه دور؟
-لازمم بود.
ترنج با کنجکاوی پرسید: چرا؟!
پوپک جواب نداد.
فقط لبخند زد.
ترنج فهمید زیاده روی کرده.
-ببخشید من یکم زیادی فضولی کردم.
-نه خواهش می کنم.
مواد سالاد را روی اپن گذاشت.
همانطور که سرپا ایستاده بود مشغول خورد کردن شد.
-می خوای بریم یکم اطرف رو نشونت بدم؟
ترنج با خنده گفت:اون گاوه که از دستش فرار می کردی چی؟
پوپک هم خنده اش گرفت.
این گاوه با من سر دشمنی داره، روز اولی هم که اومدم داشت میومد دنبالم.
-اوه اوه چه خطری.
-فاجعه است.
-چرا نمی بندنش؟
-صاحبش می بنده، اما از بس چموشه، هی خودشو تکون میده و بندو پاره می کنه.
-پس وحشیه؟
-من که میگم یه گاو نر احمقه.
-یاد گاو بازی تو اسپانیا افتادم.
ترنج لبخند زد.
سالادش را تند تند خورد کرد.
تمام که شد درون یخچال گذاشت.
زیر شیر دستانش را شست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_720
به سمت ترنج برگشت.
-میخوای تا ناهار آماده میشه این اطراف قدم بزنیم؟
ترنج فورا استقبال کرد.
اصلا برای همین آمده بود.
اگر قرار بر خانه نشینی بود که همان جا درون خانه ی خودش می ماند.
پوپک از آشپزخانه بیرون آمد.
-ببخشید، من و خانمتون یکم این اطراف قدم می زنیم.
خاله باجی فورا گفت:حسنعلی باز این گاو دیوونه اش رو نبسته فرار کرده مواظب باشید.
ترنج ندید.
ترکشاش صبح که داشتیم میومدیم به تنش خورده.
پوپک هم خندید.
پولاد گفت:این گاوه بهت آلرژی داره پوپک.
پوپک چشم غره ای به او رفت.
داخل اتاقش رفت.
روسریش را عوض کرد.
همراه با ترنج از خانه بیرون رفتند.
با اینکه دم پاییز بود.
ولی هنوز سرسبزی به قوتش باقی بود.
هر چند کم کم در حال زرد شدن بودند.
سرما زودتر از موعود از راه رسیده بود.
-اینجا همه محلین، مگه مسافر باشن.
-دوس دارم لباس محلی امتحان کنم.
-مغازه هایی هستن که اجاره میدن.
-یه لباس قرمز با کلی پولک.
پوپک لبخند زد.
-شما از اصفهان میاین؟
-آره.
-خوبه؟ راستش من تا حالا اصفهان نرفتم.
-چرا؟...آها یادم نبود از تهران اومدی.
ترنج دستش را درون جیب مانتویش فرو برد.
-آره از تهرانم، ولی زیاد مسافرت نرفتم.
-اصفهان خیلی قشنگه، حتما بیا، با پولاد بیا که بیای خونه مون.
لبخندش گل و گشاد شد.
همان با پولاد هم بیاید.
مدام سرش غر بزند.
-انشاالله.
هرچند که واقعا دلش می خواست اصفهان زیبا را ببیند.
فقط عکس دیده بود.
همین جا هم که آماده بود اولین بارش بود.
هیچ ذهنیتی نداشت.
ولی خو گرفت.
آدمی بنده ی عادت بود.
-چندسالته؟
-24سال.
ترنج با شگفتی گفت:خیلی بچه ای که، من 27 سالمه.
پوپک شانه بالا انداخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan