روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود، مردی با جعبه‌ای پر از کرم از آن حوالی می‌گذشت. چکاوک از مرد پرسید: درون جعبه چیست و به کجا می‌روی؟ کشاورز گفت: درون این جعبه کرم دارم و به بازار می‌روم تا آنها را بفروشم و پَر بخرم. چکاوک گفت: من پرهای زیادی دارم. یکی از آنها را می‌کنم و به تو می‌دهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم. کشاورز قبول کرد و کرمها را به چکاوک داد و پر گرفت، روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک دیگر پری در بدن نداشت. حالا دیگر او نمی‌توانست پرواز کند و کرم شکار کند چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمی‌خواند و آنقدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد. کسانی که سرنوشت را می‌پذیرند گمان می‌کنند آسان‌ترین راه بهترین راه است، اما کسانی که سرنوشت را می‌سازند می‌دانند که بهترین‌ها همیشه مساوی با آسان‌ترین‌ها نیست. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan