ادامه متن 👆👆👆 كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه‌اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و بگوشه‌ای انداخت. مرا به خانه‌ام برسان. همه چيز به تو مي‌دهم. از اينكار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت:آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاري! بخاطر زحمتي كه كشيده‌اي جوان بسمت كفن رفت. خم شد و آنرا برداشت.خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟ بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده‌ام در اين شهر مرگ و مير زياد است. اگر روزي مرده‌اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي‌برد. كفن‌ها را به بازار مشهد رضا مي‌برم و مي‌فروشم. از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي‌گذرد. آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد: از كدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم. جوان براه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره‌هاي بيشمار آن دوخته بود وخدا را شکر میگفت. علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت. http://eitaa.com/cognizable_wan