*حکایت واقعی*
در زمان رضاه شاه،کدخدای روستایی همراه پسرش به ژاندارمری آن منطقه برای کاری رهسپار میشود،وقتی کدخدا و فرزندش به ژاندارمری میرسند،متوجه میشوند افسر نیست،و باید منتظر باشند،کدخدا از سرباز تقاضای آب میکند،و سرباز لیوان آبی به کدخدا میدهد،و برای این کار سرباز،،کدخدا سکه ای به او هدیه میدهد،
کار کدخدا تمام میشود و همراه فرزندش به روستا باز میگردند،در بین راه فرزند سوال میکند،چرا سکه را به سرباز دادی،پدر جواب داد،گاهی سکه ای را ندانسته و در جایی درست خرج کن و نتیحه آن را خواهی دید،،
مدت زمانی نگذشته بود که بعداز جنگ جهانی دوم،کشور ایران اشغال شد،و سربازها از پادگان ها فرار کرده و به منازل خودشان برمیگشتند،
جای جای ایران ناامن شده بود،،،تجاوز راهزنی و غارت از سر گرفته شده بود.
پنج سرباز با اسلحه فرار کرده و به منزل کدخدا رفته بودن،بخاطر آن روزی که کدخدا سخاوت به خرج داده بود،،سربازان گفتن پولی برای بازگشت نداریم،کدخدا در ازای دریافت تفنگ و فشنگ ها به آنها مبلغی پول داد،
توی آن سال ها
اکثرا روستاها و مناطق دیگر مورد دزدی و تجاوز قرار گرفت،جز روستای آن کدخدا،چرا که همه دزدان و همه آن منطقه از پنج قبضه اسلحه با فشنگ ها مطلع بودن،و کسی جرأت ورود به آن روستا را نداشت،دوراندیشی کدخدا روستا را نجات داد.
http://eitaa.com/cognizable_wan