🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت هشتم 🌷 🌟 من و خانمم ، 🌟 خیلی آرزوی بچه می کردیم . 🌟 خانمم بیشتر از من ، 👈 عاشق بچه ها بود . 🌟 گاهی به شوخی می گفت : 🌷 آنقدر بچه بیاوریم 🌷 که تیم فوتبال درست کنیم . 🌟 من هم به شوخی می گفت : 🌷 انشالله به نیت چهارده معصوم ، 🌷 چهارده تا بچه بیاریم . 🌟 همیشه یک ترسی ، 🌟 در وجود خانمم بود . 🌟 که خیلی او را آزار می داد . 🌟 از آن می ترسید ، 🌟 که نکند مثل مادرش ، 👈 بعد از پنج سال ، بچه دار شود . 🌟 تا که یک روز ، خواب عجیبی دید 🌟 که به این ترسش اضافه شد . 🌟 به من گفت : 🌷 تو رو خدا 🌷 زود برو دنبال تعبیرش بگرد . 🌟 منم گفتم چشم 🌟 خانمم خیلی به خواب اعتقاد داشت . 🌟 و ادعا می کند ، که هر خوابی ببیند 👈 فوراً تعبیر می شود . 🌟 به دنبال معبر گشتم . 🌟 از همکارانم در حرم پرس و جو کردم 🌟 دوستان گفتند که در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام ‌، حاج آقای پیری به نام اکبری ، 👈 تعبیر خواب بلد است . 🌟 برای نماز ظهر ، 🌟 به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام رفتم . 🌟 در آن مسجد ، 🌟 چند نماز جماعت ، 🌟 در صحن های متفاوت مسجد ، 👈 برگزار می شود . 🌟 داخل یکی از صحن ها شدم . 🌟 و پشت سر یک حاج آقای پیری ، 👈 نماز خوندم . 🌟 بعد از نماز ، 🌟 رفتم پیششون و بهشون گفتم : 🌷 حاج آقا ببخشید 🌷 خانمم خواب دیدند 🌷 که بچه ای به دنیا آوردند 🌷 ولی به صورت قطعه قطعه ، 🌷 از شکمش ، بچه را خارج می کردند . 🌟 حاج آقا به صورت خلاصه گفت : 🌸 انشالله نسلت زیاد می شود . 🌟 یک جوری این را گفت ؛ 🌟 که انگار دوست نداشت ؛ 🌟 سوال دیگری از ایشان بپرسم . 🌟 با خوشحالی ، به طرف خانه رفتم ؛ 🌟 و این تعبیر زیبا را به خانمم گفتم . 🌟 او هم مثل من خیلی خوشحال شد . 🌟 یک ماه بعد از آن ، خانمم باردار شد . 🌟 و شادی و خوشحالی او ، 🌟 چند برابر گشت ‌. 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan