🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت سیزدهم 🌷
🌟 اوایل ماه تیر سال ۹۱ بود
🌟 روزای آخر حمل خانمم بود
🌟 مادر خانمم به خانه ما آمدند
🌟 با هم پیش ماما رفتیم
🌟 ماما گفت که خانم باید بستری شود
🌟 سپس یک معرفی نامه به ما داد .
🌟 دهم تیر بود
🌟 خانمم را برای وضع حمل ،
🌟 به بیمارستان بردم
🌟 و او را بستری کردم .
🌟 قرار بود ، طبیعی بزاید .
🌟 اما پس از اینکه به او آمپول زدند
🌟 دکترا گفتند که باید سزارین شود
🌟 بعدها فهمیدم که این دکترها ،
🌟 همه دانشجو و آموزشی بودند .
🌟 منم که چیزی بلد نبودم
🌟 گفتم هر طور صلاح می دانید .
🌟 فرم رضایت نامه را امضا کردم .
🌟 مادرش را پیشش گذاشتم
🌟 و خودم به حرم رفتم
🌟 تا برای سلامتی اش دعا کنم .
🌟 ته دلم ، خیلی نگران بودم
🌟 هم نگران همسرم و بچه بودم
🌟 هم نگران هزینه های بیمارستان .
🌟 چون شنیدم ، عمل سزارین ،
🌟 گران تر از وضع حمل طبیعی است .
🌟 بعد از دعا و زیارت ،
🌟 به ستاد اقامه نماز رفتم
🌟 و مشغول کار شدم
🌟 همکارم آقای ساکی ،
🌟 کارت بانکی خودش را به من داد
🌟 و گفت :
🌷 اگر پول نیاز داشتی ، ازش ببر
🌟 من قبول نکردم
🌟 نمی خواستم کارتش را بردارم .
🌟 اما پس از خواهش و اصرار ،
🌟 مجبور شدم قبول کنم .
🌟 دهم تیر ، دخترم فاطمه ،
🌟 به دنیا آمد .
🌟 و نوری الهی ،
🌟 به زندگی غریبانه ما تابیدن گرفت
🌟 و تاریکی تنهایی ما را روشن کرد .
🌟 فاطمه ، همدم مادرش شد
🌟 و او را از تنهایی و دلتنگی این شهر غریب ، نجات داد .
🌟 همان جا در همان بیمارستان ،
🌟 مدارک من و همسرم را گرفتند
🌟 و برایش ، شناسنامه درست کردند .
🌟 روزی که قرار شد
🌟 خانمم را مرخص کنم ؛
🌟 با ترس و دلهره ،
🌟 به سمت صندوق بیمارستان رفتم .
🌟 دعا می کردم ، خدا خدا می کردم
🌟 که انشالله زیاد گران حساب نکنند .
🌟 من ، بیشتر از صد هزار تومان ،
🌟 در جیبم نداشتم
🌟 و نمی خواستم از کارت رفیقم آقای ساکی استفاده کنم .
🌟 با توسل به حضرت معصومه ،
🌟 جلوی صندوق ایستادم
🌟 و خودم را معرفی کردم و گفتم :
🌹 حساب ما چقدر می شود ؟!
🌸 گفت : شصت هزار تومان .
🌟 من اولش فکر کردم که می گوید :
👈🏻 ششصد هزار تومان .
🌟 دوباره ازش پرسیدم
🌸 گفت : نه آقا ،
🌸 همان شصت هزار تومان .
🌹 گفتم : جدی ؟!
🌟 خیالم راحت شد
🌟 و خیلی خدا را شکر کردم .
🌟 پس از تصفیه حساب ،
🌟 فاطمه را از مادربزرگش گرفتم
🌟 و به طرف نمازخانه بیمارستان رفتم
🌟 تا انشالله یک روحانی پیدا کنم
🌟 و در گوشش ، اذان و اقامه ، بگوید .
🌟 حاج آقای مهربانی آنجا بود
🌟 پس از خواندن اذان و اقامه ،
🌟 به ما تبریک گفت
🌟 و یک بالشتک قرآنی ،
👈🏻 هدیه کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan