✍حکایتی بسیار زیبا و پندآموز ✍جوانے تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگارے کند، اما قبـل از اقدام به این‌کار، از مردم در مورد آن دخـتر جـویاے معلومات شــد. ▫️مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بیےادب، بدخـوے و خـشـن اسـت. آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـده بـه خـانـه‌ی خـود برمی‌گشـت که در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی رو به رو شد؛ ▪️شـیخ پرسید: فرزندم چی‌شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. ▫️شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو در می‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ی دخترانم پرس و جو کـن. شخـص رفت و از مردم محـل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. ▪️شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چی‌گفتـند؟ - مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بند و بارند. ▫️شیخ: با من به خـانه بیا! وقتی‌که آن شخص به خانه‌ی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. ▪️زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌ کسی رحم نمی‌کنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. ✍به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌ زدن و قضاوت‌ کردن پشت سر مردم، عادت کرده‌اند.