قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... شاید تحمل شرایط سخت اسارت و توهین ها و تحقیرها در برابر آن همه نگرانی که برای مادر و خانواده ام داشتم چندان سنگین نبود. خصوصاً وقتی آن روزها را از زبان مادر می شنیدم. از خاطرات آنروزها می گفت و سختی دوری من. می گفت بعداز مفقود شدنت هر روز یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون! افراد فامیل دائم زخم زبان می زدند که برای چقدر پول دردانه امیر را دادی دم گلوله؟ آخر در سال شصت، و در اوج مشکلات جنگی اهواز، یک ماشین‌ سنگین ارتشی در جاده اندیمشک به دزفول، پدرم را زیر گرفته بود و یک سال قطع نخاع شده بود و دیگر نان آوری نداشتیم. او در همان حال و بعد از یک سال خانواده را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته بود. همدم و کمک حال مادرم بودم و تنها دلخوشی او در خانه. از وقتی پدرم از دنیا رفته بود مورد توجه خاصی قرار گرفته بودم و همه به من محبت می کردند. دست نوازش بر سرم می کشیدند و نمی خواستند درد یتیمی را احساس کنم؛ چه رسد به شنیدن خبر مفقود شدنم که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود. داغ بی خبری من از یک طرف و زخم زبان ها حسابی مادر را کلافه کرده بود. او می گفت روزی که از این وضع خسته و درمانده شده بودم، دم غروب و موقع اذان، با چشمانی پراز اشک و دلی پر از درد، زیر درخت کُنار حیاط نشستم و بی اراده شروع کردم با خدای خودم صحبت کردن. بی پروا، هرچی در دلم بود بیرون ریختم و نجوا کردم. بارها و بارها بغزم ترکید و باران اشک از چشمانم باریدن گرفت. چنان اشک می ریختم که خاکهای کنار دستم گِل شده بود. اذان که گفتند خودم را جمع کرده و به مسجد رفتم. حال خوبی نداشتم و...... آن شب با آرامشی که از خدای خود گرفته بودم خوابیدم و خواب دیدم که چند نفر از دوستانت به خانه ما آمده اند و کلی از تو صحبت کرده اند. دوستانت می گفتند "داریوش ماموریته، تمام که بشه بر می گرده." فردای آن روز که برای نماز بیدار شدم، متوجه شدم که همه خوشی شب گذشته را که خوشحالی زائدالوصفی هم بود، خوابی بیش نبوده. روز دیگری را باید در غم بی خبری تو شروع می کردم. ساعتی از صبح نگذشته برای خرید مایحتاج به بازار خیابان امام رفتم. خودم هم نمی فهمیدم چه چیزی می خرم و چه می کنم. در راه برگشت، بدون اختیار از چهارراه امام تا نبش خیابان کمپانی، زنبیل به دست پیاده آمدم. همه لحظاتم متعلق به تو شده بود و توجهی به اطرافم نداشتم. خصوصاً خوابی که در شب گذشته دیده بودم و محفلی که دوستان و همرزمانت درست کرده بودند. مردمی که متوجه وضع اسفبار من می شدند فکر می کردند که محتاجم. درست فکر می کردند. واقعاً محتاج هم بودم. محتاج پسر کوچکم که دوریت قرارم را گرفته بود و این درد را برای هیچکس نمی توانستم بیان کنم. به محض اینکه با کسی درد دل می کردم، مستقیم یا غیرمستقیم می گفت "ببین تقصیر خودته که گذاشتی به جبهه بره." در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟